دیرستان

جزیره قشم،اداب و رسوم جزیره قشم، معرفی روستای دیرستان

دیرستان

جزیره قشم،اداب و رسوم جزیره قشم، معرفی روستای دیرستان

زندگانی حضرت عیس (ع)

خداوند جبرئیل را به شهری از جلیل که ناصره نام داشت نزد مریم فرستاد و بوی سلام گفت مریم از دیدن فرشته و سخنش بیمناک شد و به اندیشه فرو رفت که این چه سلامی بود فرشته به مریم گفت مترس که نزدخدا نعمت یافته ای بی شک تو باردار می شوی و پسری می آوری نام او را عیسی بگذار که بزرگ خواهد بودو پروردگارش تخت پدرش داود را به او می دهد و برخاندان یعقوب تا ابد پادشاهی خواهد کرد و سلطنت اورا نیستی و زوال نخواهد بود. مریم به فرشه گفت این چگونه می شودو حال آنکه مردی به من دست نبرده است ؟ فرشته او را گفت روح القدس بر تو فرود آید و از این جهت پسرت بسی پاک است و پسر خدا خوانده شود... مریم گفت من کنیز خدایم آنجه گفتی مرا به انجام رسد.بدین ترتیب حضرت مریم که نامزدمردی به نام یوسف از خاندان داود بود قبل از آنکه به خانه شوهر برود به امر خداوند تبارک و تعالی بوسیله روح القدس بار دار شد. یوسف که مایل نبود مریم در نزد مردم بی آبرو و بدکار جلوه داده شود تصمیم گرفت پنهانی از او جدا شود. اما از جانب خداوند فرشته ای در خواب براو نازل شد و گفت ای یوسف از بردن مریم به خانه ات باکی نداشته باش زیا هر آنچه در شکم اوست روحی پاک است.از او پسری متولد خواهد شد که قوم خود را از گناه نجات خواهد دادو تو او را عیسی نام خواهی نهاد. یوسف از خواب بیدار شد و به آنچه در خواب دیده بود عمل کرد آخرین روزهای بار داری مریم در خانه او سپری شد. تا اینکه یوسف او رابه کوه جلیل در ناصره برد. مریم پسر خود را در آن نواحی که شبانان به سر می بردند و شبها پاسبانی گله ها می کردند به دنیا آورد . او را در قندان پیچید و در آخوری خوابانید و خود به درخت خرمای خشکی که آنجا بود تکیه داد. از جانب خداوند ندا رسید که درخت خشک را حرکت بده تا برای تو خرمای تازه بریزد و چنان کرد.مریم عیسی را به نزد قوم خود برد و در جواب سوءال کنایه آمیز آنان که این بچه را از کجا آوردی؟ به عیسی نگریست .عیسی که طفل شیر خواره بود لب به سخن گشود و گفت من بنده خدای تعالی ام مرا دین داد و کتاب ومرا پیغامبر کرد. ومرا با برکت کرد هر کجا که باشم ومرا اندرز کرد به نماز و ذکات تا زنده هستم.و مهربان به مادر خویش. ومرا نابخشاینده ای بد بخت نکرد و درود الله -تعالی- برمن به آن روز که زیم و آن روز که میرم.و آن روز که مراانگیزانند زنده.عده ای مجوس که از تولد عیسی (ع) مطلع شدند به قصد زیارت و طبیعت او از مشرق زمین به اورشلیم رفتند. هیرودیس پادشاه که از شنیدن این خبر بسیار نگران شد کاهنان و منجمان یهود را احضار کرد و درباره تولد مسیح از آنان پرسید. آنهنا گفتند در کتای نبی آمده است که او در بیت لحم یهودیه است. هیرودیس محرمانه از مجوسیان مشرق زمین خواست تا با او ملاقات کنندو گفت هر گاه او را یافتید مرا نیز با خبر کنید تا از او پیروی کنم.بفرمان پادشاه آنان به عزم دیدار آن کودک حرکت کردند (گفته اند ستاره ای که با تولداو طلوع کرده بود در پیشاپیش آنان می رفت تا در بالای خانه ای که کودک در آنجا بود توقف کرد) آنان وارد خانه ای شدند که کودک و مادرش مریم در آنجا بودند. آنگاه هدایای بسیاری شامل طلاو کندر و مر به او تقدیم کردند واورا ستودند . چون در خواب به آنان پیغام داده شد که نزد هیرودیس باز نگردند. بدان گونه آنها از بیراهه به وطن خود باز گشتند.پس از رفتن آنان فرشته خداوند در خواب به یوسف ظاهر شده می گوید: برخیز. کودک و مادرش را بر دارو به مصر برو و تا وقتی که به تو می گویم در آنجا بمان. زیرا هیرودیس قصد یافتن کودک و به قتل رساندن او را دارد.پس یوسف برخواسته و مادر و طفل اورا همراه خود به مصر می برد و تا وقت مرگ هیرودیس در آنجا می مانند.و بدین سبب سخنی که خداوند به زبان نبی فرموده بود تحقق یافت (پسر خو د را از مصر فرا خواندم)پس آنکه هیرودیس در گذشت .باز فرشته بر یوسف ظاهر شد و گفت : برخیز و با کودک و مادرش به اسرائیل برو. زیرا آنانکه قصد جان عیسی را داشتند در گذشتند. پس یوسف آنها را به سرزمین اسرائیل باز گرداند. اما وقت شنید که آرکائوس به جای پدرش هیرودیس فرمانروا شده است آنها را به سر زمین جلیل برد و در شهر ناصره ساکن شدند. در همان زمان یحیی تعمید دهنده در بیابان یهودیه ظاهر شد و مردم از اورشلیم و یهودیه و تمام نواحی آنجا و اطراف رود اردن نزد او رفتند تا به گناهان خود اعتراف کنند و از او تعمید بگیرند. یحیی به آنها گفت : من شما را با آب تعمید می دهم واین تعمید نشانه توبه شما و پرهیز از گناهان شما است اما کسی که بعد ازمن می آید از من تواناتر است و من لایق آن نیستم که حتی کفش های او را بردارم .او شما را باروح القدس و آتش تعمید خواهد داد.گویند حضرت عیسی(ع) دوران جوانی خود را در ناصره گذراند در این دوران در کارگاه یوسف نجار بکار مشغول بود به سن ۳۰ سالگی در جلیل شروع به تبلیغ عقیده خود کرد و سپس در اورشلیم مشغول تبلیغ شد. در شهر اخیر وی مورد عداوت روز افزون فریسیان بود . یعقوبی گفته است :نویسندگان انجیل در باره مسیح به شرح اخبار عیسی پرداخته اند که او بیماری و پیسی را شفا داد و زمین گیر را راست کرد و چشمان کوران را گشود و او دوستی به نام العازر در دهی به نام بیت عنیا در ناحیه اورشلیم بود.العازر مرد و او را در غاری نهادند و چهار روز گذشت .سپس مسیح به آن ده آمد و دو خواهر العازر به او گفتن آقای ما دوست تو العازر مرده است .عیسی اندوهگین شد و گفت گور او کجاست؟ عیسی را نزد آن غاربردند که سنگی بر آن نهاده بود .عیسی گفت سنگ را بر داربد .گفتند چهار روز می گذرد و قطعا گندیده است . عیسی نزدیک غار رفت و گفت سپاس تو را خدایا می دانم که هر هر چیز را میدهی لیکن برای خاطر این گروه که ایستاده اند میگویم تا به من ایمان آورند و باور کنند که تو مرا فرستاده ای. آنگاه العازر را گفت برخیز.العازر در میان کفن دست و پای بسته برخاست و بسیاری از یهودیان که آنجا بودند به عیسی ایمان آوردند.پس بزرگان و دانایان یهود فراهم شدند و گفتند بیم آن است که عیسی دین ما را تباه سازد و مردم از او پیروی کنند. یکی از آنها به نام قافیا رئیس کاهنان گفت یک مرد بمیرد بهتر است تا همه طایفه هلاک گردند پس همگی بر گشتن عیسی همداستان شدند . مسیح برخری سوار به اور شلیم امد و یارانش شاخه های خرما به دست به استقبال شتافتند. یهودا پسر شمعون از یاران مسیح بود . پس مسیح به یاران خود گفت یکی از شما که با من می خورد و می آشامد مرا تسلیم خواهد کرد و مقصودش یهودا پسر شمعون بود.پس از آنکه یهودا فرستادگان کاهنان و پاسبا نان را در جستجو عیسی (ع) دید.در مقابل ۳۰ سکه نقره به آن حضرت خیانت کرد و مکان و نشان او را بدانان باز گفت .پس سربازان مسیح را گرفتند و در بند کردند و او را نزد قیافا رئیس یهودیان که کشتن عیسی را پیشنهاد داده بود آوردند.تاجی ارغوانی گرفتند و برسر عیسی نهادند و سربازان او را می زدندو با همان تاج بیرون بردند یهودیان گفتند دار و کشته شدن براو واجب شده است زیرا خود را پسر خدا خوانده است. پس عیسی را به دار آویختند و داری به جمجه (کاسه سر) زدند و سپس سربازان جامه های مسیح را در میان خود تقسیم کردند و مادرش مریم ایستاده عیسی را نظر می کردند و او از بالای چوبه دار با مادرش سخن گفت. سر بازان اسفنجی پر از سرکه گرفتند و نزدیک بینی او بردند عیسی را از آن ناخوش آمد و سپس جان داد آنگاه لشکریان آمدند .و یکی از لشکریان نیزه ای به پهلوی عیسی زد و خون و آب بیرون آمد. پس یکی از شاگردان از فیلاطوس خواهش کرد تا بدن عیسی را فرود آورد و حنوطی از کندر و صبر آورد آنگاه بدن عیسی را برداشته در جامه های کتان با حنوط پیچید. در آنجا باغی بود و در آن قبر تازه ای پس مسیح را در آن نهادند و آن روز جمعه بود. وچون به گفته نصرانیان روز یکشنبه رسید مریم مجدلیه به سر قبر آمد و عیسی را ندید. پس شمعون صفا و یارانش آمدند و مریم آنها را خبرداد که عیسی در قبر نیست و آنها هم عیسی را نیافتند و رفتند... و در شام همان روز یکشنبه بود عیسی نزد شاگردان خود آمد و بدیشان گفت سلام برشما باد... گفتند اینکه با ما سخن می گوید روحی وخیالی است. عیسی گفت جای میخها را در انگشت من و پهلوی راستم بنگرید. سپس به آنها گفت خوشا به حال آنان که مرا ندیده و به من ایمان آورده اند... آنگاه عیسی از نزد آنها بالا رفت واو را سی وسه ساله بود.این بود آنچه نویسندگان اناجیل می گویند و در همه چیز با هم اختلاف دارند. خدای تعالی فرموده است : و ما قتلوه وما صلبوه و لکن شبه لهم و انالذین اختلفوا فیه لفی شک منه لهم به من علم الاتباع الظن و ما قتلوه یقینا بل رفعه الله الیه.ترجمه: نه کشتند اورا و نه بدارش زدند بلکه برآنها مشتبه شد و آنان که در او اختلاف کردند به شک وتردید گرفتارند آنها را در آن علم و یقینی جز پیروی گمان نیست واورا به یقین نه کشتند بلکه خدا او را به سوی خود بالا برد.مصادر قرآن کریم سوره نسا آیه ۱۵۷و سوره آل عمران آیات ۵۱تا۶۱ و ترجمه تفسیر طبری ج ۲ ص ۴۳۲و۴۳۳و تاریخ یعقوبی ج۱ ص ۹۵تا ۹۸.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد