دیرستان

جزیره قشم،اداب و رسوم جزیره قشم، معرفی روستای دیرستان

دیرستان

جزیره قشم،اداب و رسوم جزیره قشم، معرفی روستای دیرستان

زندگانی حضرت یونس(ع)

یونس نیز یکی از رسولان (بزرگ خدا)بود پیغمبری از بنی اسرائیل که پس از حضرت سلیمان(ع) براهل نینوا مبعوث شد و او را به تازی ذوالنون گویند. یونس نافرمانی کرد و بی انکه فرمانی به او داده شود از میان قوم به درون کشتی ای گریخت که درون آن مردم بسیار بودند با مال فراوان وبه ملاحان خبر دادند که در میان مسافران بنده ای فراری است (از قوانیین کشتی بود که چون بنده ای فراری در آن باشد نرود) چون به جستجو پرداختند یونس خود گفت: که بنده فراری منم، اجازه دهید کشتی برود ومنرا به دریا افکنید. گفتند حاشا که تو ناصالح باشی، سیمای تو نشان می دهد که بنده گریز پا نیستی ما تو را به دریا نیندازیم، و در نهایت کار به قرعه کشید، از میان مردمان چند بار قرعه به نام یونس در آمد، او را به دریا انداختند خدای متعالی به ماهی نون وحی فرمود که دریاب بنده مرا بدون آنکه پوست او خراشیده شود و آسیبی او رسد، بدان که او طعمه تو نیست وماهی او را فر برد و چهل روز در شکم خود جای داد، تا آنکه یونس توبه کرد و خدای تعالی توبه او را پذیرفت و نافرمانی اش به بخشید و از شکم ماهی رهایش کرد به همین سبب اورا ذوالنون و صاحب الحوت لقب دادند که به معنی خداوند ماهی و همدم ماهی است. و در قرآن کریم سوره سافات آیه 138 فرمودیم ... .ویاد آر حال یونس را هنگامیکه از میان قوم خود غضبناک بیرون رفت و چنین پنداشت که ما هرگز او را در مضیقه و سختی نمی افکنیک (تا آنکه به ظلمات دریا و شکم ماهی در شب تار گرفتار شد) آنگاه در ان ظلمت ها فریاد کرد که الها خدایی به جز ذات یکتای تونیست تو از شرک و شریک و هر عیب و آلایش پاک و منزهی و من از ستمکارانم، پس ما دعای او را مستجاب کردیم واو را از گرداب غم نجات دادیم و اهل ایمان را اینگونه نجات می دهیم . پس اوچهل شبانه روز در شکم ماهی بماند جون مدت بگذشت خدای تعالی ماهی را فرمود تا او را به صحرا انداخت چنانکه گفت :آنگاه خدای تعالی درخت کدو را برویانید تا زود برآمد و سایه افکند و از آنجاست که درخت کدو سریع النبات باشد، او در سایه آن درخت می بود و خدای بز کوهی را فرستاد تا او را شیر می داد چون روزی چند بر آمد درخت کدو آب نیافت و خشک شد یونس دلتنگ شد خدای تعالی وحی کرد به او که برای درخت کدو که خشک شد دلتنگ شدی از برای صد هزار مرد و زیادت که هلاک شدنی دلتنگ نمی شدی و او را اعلام کرد که ایشان ایمان آورده اند و در طلب و ارزوی تواند، یونس (ع) بیامد چون به شهر رسید شبانی را دید شبان او را گفت تو چه مردی؟ گفت، من یونس متی ام گفت پادشاه  این شهر و مرمان این شهر آرزومند دیدار تواند چرا در شهر نروی گفت نمی روم ولیکن چون تو با شهر شوی پادشاه زا سلام من برسانی و بگویی که یونس تو را سلام می کند شبان گفت تو عادت پادشاه و مردمان این شهر دانی که هر کس دروغی بگوید او را بکشند اگر از من  بینه خواهد من چه گویم؟گفت این درخت و این سنگ گواه. شبان برفت و پادشاه را گفت مردی به این شکل وبدین هیئت مرا گفت، من یونس متی ام سلام من به پادشاه برسان و او برفت، پادشاه گفت یا کذاب ما مدتی است تا یونس را طلب می کنیم واو را نمی یابین تواو را از کجا یافتی، گفت من او را فلان جایگاه دیدم و براین دو گواه دارم گفتند کیستند آن دوگواهان گفت، سنگی است و درختی پادشاه عجب داشت وزیر را با جماعتی معروفان گفت بروید و بپرسید و بنگرید صحت این حدیث اگر راست می گوید باز پیش منش آرید و اگر دروغ گوید گردنش بزنید.یونس (ع) آنجا که مرد را پیغام داد با درخت و سنگ تقریر کرد که چون او آید و گواهی خواهد برحضور و برابر او گواهی دهید وایشان تقبل کردند شبان بیامد با کسان پادشاه به نزدیک آن سنگ و درخت و ایشان را گفت، به آن گواهی که مرا نزدیک شما هست سوکند می دهم برشما نه یونس اینجا حاضر آمد و مرا پیغام داد بملک؟ درخت و سنگ  گواهی دادند. مردمان پادشاه باز آمدند و ملک را خبردادند،پادشاه دست شبان گرفت و او را برجای خود بنشاند و گفت این جای بتو سپردم نگاه دار و پادشاهی کن که تو راست. واو برخاست و بطلب یونس بگردید واو را بیافت و عمر در خدمت او بسر برد. یونس سی و یک سال در میان ایشان بود تا وفات کرد .از قاموس کتاب مقدس در باره قبر یونس نوشته است چون از زیارت آن موضع (کوهی در نزدیکی شهر طبریه قرار دارد) برگشتم به دهی رسیدم که آن را کفرگنه می گفتند و گور یونس نبی علیه السلام در آنجاست (سفر نامه دبیر سیاقی ص 22 ).مصادر قرآن کریم سوره سافات آیه 138و سوره انبیاء آیات 86و87  تاریخ ابن خلدون جلد اول ص 72. 

زندگانی یوسف(ع)

ُیوسف به پدرش گفت : در خواب دیدم که یازده ستاره و خورشید و ماه مرا سجده می کردند.یعقوب گفت :این خواب را برای برادرانت باز مگو که برتو مکر و حسادت می کنند. زیرا دشمنی شیطان برآدمیان آشکار است .اما تعبیر خواب تو چنین است که خداوند تبارک وتعالی تو را بر می گزیند و علم و تاویل خوابها می آموزد و لطف ونعمتش را نصیب تو و آل یعقوب مانند پدرانت ابراهیم و اسحاق تمام می گرداند.بدان که عبرت و حکمت در داستان یوسف و برادرانش برای اهل تفحص وتحقیق فراوان است .غافل از حسودان نبودن. تاثیر و حقیقت خواب .ترغیب نفوس به عفت و پاکدامنی.توجه به خداوند در مقابل گذشت از هوسهای نفسانی.کیفیت در مدیریت و مملکت داری.صبر ومتانت. زراعت.تجارت.سیاست مکافات عمل خوب وبد در دو عالم وظهور و حقایق پنهانی و بسیاری از حکمتهای دیگر.در این داستان بسیار جذاب و زیبا نهفته است که بهترین آن در سوره یوسف آیه ۱۴  قرآن کریم است.برادران یوسف گرد هم آمدند و گفتند :پدرچنان دلبسته یوسف است که او را از همه ما بیشتر دوست دارد.باید او را بکشیم یا به دیاری دور افکنیم. این رای مطرح شد و یکی از برادران به نام روبین یا روبیل گفت بهتراست او را به چاهی در افکنیم. وبا این پیشنهاد از کشتن او جلو گیری نمود. سپس از یعقوب خواستندتا اجازه دهد یوسف را برای بازی و گردش به صحرا برند. پدر گفت از آن ترسم که از او غفلت کنید وطعمه ددان و گرگان شود. گفتند تو ما را امین ندانی در صورتیکه ما همه  خیر خواه اوییم .زیرا ما مردان نیرو مندی هستیم . ددان و گرگان نتوانند بر او طمع کنند در غیر اینصورت تو مارا ضعیف و زیان کار دانی بدین ترتیب یعقوب موافقت کرد و آنها یوسف را با خود به صحرا بردند و قصد شوم خود اجرا نمودند و آنها برادر خود را به قعر چاه انداختند که بر سر راه کاروانان بود . سپس پیراهن یوسف را آلوده به خون کردند و نزد یعقوب بردند و گفتند: ما برای مسابقه رفته بودیم و یوسف را بر سر کالا و متاع خود گذاشته بودیم.وقتی برگشتیم گرگ او را دریده بود. یعقوب پس از زاریها و تحمل غمهای پنهانی گفت در این مصیبت بزرگ صبر جمیل پیشه کنم تا خداوند رحمان مرا یاری دهد.یوسف تا سه روز در آن چاه بود. روز چهارم کاروانی که از مداین به سوی مصر در حرکت بود در کنار آن چاه منزل کرد. مردی مالک نام به سوی چاه رفت و دلو انداخت تاآب در آورد. یوسف در میان دلو نشت. مالک احساس کرد که دلو سنگین است. بگفت امروز دلو ما گران است= یقین چیزی به جز آب انر آن است  دلو را بالا کشید. پسرکی بسیار زیبا را دید که در آن نشسته .آن صحنه را به فال نیک گرفت. سپس یوسف را به کاروانیان معرفی کرد و او را با خود به مصر برد. چندی بعد آوازه زیبائی یوسف به سمع عزیز مصر رسید که از اولاد بی بهره بود .بدین سبب او مالک و یوسف را احضار نمود .شاه مصر بابت او گزاف پرداخت و او را به زلیخا سپرد و سفارش کرد که بسیار گرامیش دارد. یوسف در آن خانه به سن رشد و کمال رسید و زیبایی خیره کننده او زلیخا را به وسوسه انداخت آنچنان که در مقابل میل نفس .مهار عقل از کف داد و با او بنای مراوده گذاشت تا روزی درها بست وبی اختیار یوسف را به خود دعوت نمود و اشاره کرد که با تمام وجود برای تو آماده ام.یوسف گفت به خدا پناه می برم که به من مقامی منزه و نیکو عنایت فرموده واو هرگز خیانت کاران و گناهکاران را رستگار نسازد و نبخشاید.آن زن را تمایل شدید در وصل به اهتمام واصرار کشاند آنچنانکه اگر لطف خداوند نگهبان یوسف نبود به میل طبیعی سر تسلیم فرود می آورد، اما او از عمل زشت روی گرداند و به جانب در شتافت،چنانکه زلیخا او را از پشت پاره کرد و در آن لحظه شوهر او سر رسید و زلیخا بلا فاصله گفت،او خیانت کار است و به من نظر داشت، یوسف جواب داد این بانو خود با من قصد مراوده داشت ، اما زلیخا با سوگند وآه و ناله گناه را به گردن او انداخت وموفق شد پادشاه را موقتا" مغبون خود سازد تا آنکه شاهدی از بستگان زلیخا به پادشاه گفت اگر پیراهن یوسف از پشت دریده شده زلیخا دروغگوست و اگر از پیش دریده شده یوسف دروغگو و گناهکار است، آنگاه برپادشاه مسلم شد که زلیخا خطا کار است و به او گفت استغفار کن که تو سخت خطا کار و گناهکاری و به یوسف گفت ای پسراز این در گذر واز دیگران پنهان دار که مصلحت چنین است،اما زنان مصر آگاه شدند و زلیخا را سر زنش کردند تا آنکه زلیخا آنان را دعوت کرد و مجلسی بیاراست و با احترام برای هر یک بالش و تکیه گاه بگسترد و به دست هریک کاردی و ترنجی داد و از یوسف خواست تا به مجلس آن زنان در آید چون یوسف وارد شد زنان دستان خویش به جای ترنج بریدند و گفتند تبارک اله که این پسر نه آدمیست بلکه فرشته بزرگ حسن و زیبائیست، آنگاه زلیخا اقرار کرد که من از روی مراوده عنان از کف بدادم و او امتانع نمود، فاش بگویم اگر از این پس هم خواهش مرا رد کند او را زندانی و خوار وذلیل نمایم ،یوسف به خداوند بزرگ پناه برد و گفت ای خداوند کریم مرا رنج زندان نیکوتر از این کار زشتی است که زنان خواستارند، پروردگارا اگر تو مکر اینان به لطف و عنایت خود،از من دور نفرمایی من مطیع جهل و شقاوت گردم، چنین شد که خداوند بزرگ دعای او را مستجاب کرد و حیله زنان را از او بگردانید، اما با آنکه به وضوح دلایل روشن و پاکدامنی و عصمت یوسف را دیدند، باز صلاح دانستند که یوسف را زندانی کنند و عاقبت او را با دو جوان دیگر از ندیمان و مخلصان شاه به زندان فرستادند.تا آنکه پس از مدتی یکی از آن دو جوان خواب دید که بر بالای سر خود طبق نانی می برد و مرغان هوا با منقار از آن می برند و می خورند، آنگاه به یوسف گفت چون از دانشمندان نیکو کاران و پاکدامنانی ما را از تعبیر این خواب آگاه کن، یوسف گفت البته که این علم را خداوند بزرگ به من آموخته است، زیرا من ،آیین اجدادم ابراهیم خلیل و اسحاق و یعقوب را برگزیده و پیروی می کنم،زیرا آنان رسالت و هدایت به توحید و ایمان به یگانگی خداوند را بر عهده داشتند و همه مردمان را به این راه دعوت کردند،اما اکثرا" گمراهی و ناسپاسی را پیشهساختند و شما نیز بدانید آنچه غیر از خداوند یگانه می پرستید اسماء به حقیقت و الفاظ بی معنی است وتنها حاکم هستی وجود یگانه آفرینش است که فرمود :جز آن پاک یکتا نپرستید که آیین گمراهان است.لیکن اکثر مردم از این حقیقت آگاه نیستند، اما تعبیر خواب شما چنین است که یکی از شما ساقی شراب شاه خواهد شد و دیگری به دار آویخته خواهد شد تا مرغان مغز سر او را بخورند. مردی که تعبیر خواب خود را شنید برای رها شدن از خطر به دروغ منکر شد، یوسف گفت در قضای الهی گریزی نیست، و به مرد دیگر گفت در نزد پادشاه مرا یاد کن، چون بی گناهم شاید مرا از زندان رها سازد،چندی بعد آن مرد از زندان آزاد شد و از لطف عزیز مصر برخوردار گشت،سپس شبی پادشاه در خواب هفت گاو  لاغر را دید که به هفت گاو فربه حمله کردند و چون سبزه خوردندشان و هفن خوشه سبز را هفت خوشه خشک نابود ساختند، پادشاه مصر از معبران خواست تا خواب او را تعبیر کنند،اما آنهاگفتند این خواب پریشان است و ما تعبیر آن ندانیم،در آن وقت رفیق یوسف که از زندان نجات پیدا کرده بود ودر محضر شاه بود به او گفت من شما را از تعبیر این خواب آگاه می سازو به شرطی که مرا نزد یوسف زندانی فرستید، به دستور شاه او نزد یوسف فرستاده شد و شرح خواب شاه را به او گفت،یوسف در تعبیر خواب گفت:گاو فربه و خوشه خشک هر دو از قحطی و خشکسالی حکایت می کنند،باید هفت سال متوالی زراعت کنید و هر خرمن را که درو کردید به اندازه مصرف خود بردارید و بقیه را در انبارها ذخیره سازید که چون این هفت سال بگذرد هفت سال قحطی پدید آید، رسول باز گشت و گفته های یوسف را به عزیز مصر گفت، شاه دستور داد هر چه زودتر او را بیاورید، اما یوسف امتناع نمود و گفت باز گرد و به شاه بگو از زنان مصری به پرسد چه شد که همه دستان خود بریدند شاه چون پیغامرا شنید همه زنان مصری را احضار کرد و از آنها در باره یوسف سوال کرد.در آن حال زلیخا که از بیگناهی او و عشق آتشین بر او بسیار غمگین و مکدر بود لب به اعتراف گشود و به جرم خود اعتراف کرد .بگفتا نیست یوسف را گناهی= منم در عشق او گم کرده راهی/ نخست او را به وصل خویش خواندم= چو کام من نداد از پیش راندم. شاه گفت یوسف را از زندان رها سازید و نزد من آرید،یوسف را آوردند،او به عزیز مصر گفت: من این مسئله را نه برای خود خواهی روشن ساختم بلکه خواستم تا شما بدانید که من هرگز در نهانی به شما خیانت نکردم و همه گان بدانند که خداوند هرگز خیانتکاران را به مکر و حیله به مقصود نمی رساند آنگاه شاه به او گفت امروز بی گناهی تو معلوم و ثابت شد که امین و صاحب منزلت هستی تو را به هر مقامی که خواهی منصوب کنم،یوسف گفت در ای صورت مرا به خزانه داری مملکت و ضبط دارایی کشور منصوب دار که من در این مقام دانا و دبیرم،سپس خواب شاه را همانگونه که به رسول او گفته بود تعبیر کرد و شاه تدبیر و چاره جویی خواست،یوسف باید به هر شهر و دیار پیک ویژه بفرستید که همه گان غیر کشاورزی کاری نکنند،و شهروندان و روستائیان همه محصولات خویش را در انبارها ذخیره کنند تا از روزگار تنگی و قحطی جان سالم بدر برند.پس از چندی که عزیز مصر پیر و ناتوان گشت،چون دانایی و هوشیاری ومدیریت کلان از او دید او را به جانشینی خود منصوب کرد و دار فانی را وداع گقت.بدین ترتیب یوسف عزیز مصر شد و برادران یوسف به جهت قحطی برای گرفتن غله و خواربار نزد او به مصر آمدند، یوسف برادرانش را شناخت اما آنها او را نشناختند، پس از آنکه بار غله آنها را بست پرسید آیا شما برادر دیگری هم داریدجواب دادند آری او در نزد پدرمان مانده است، گفت در سفر بعدی او را همراه خود بیاورید، در غیر اینصورت از من تقاضایمنکنید، برادران گفتند سعی می کنیم امر شما را اطاعت کنییم،آنگاه به خدمه اش دستور داد متاع کنعانیان را در میان بار هایشان بگذارید تا هنگامیکه به کشور خود باز گشتند بدانند که غله ها بلا عوض به آنها داده شد تا باز گردند،چون برادران باز گشتند به یعقوب گفتند ای پدر به ما غله  زیاد عطا نشده، پادشاه مصر وعده داد اگر برادر خود را همراه بیاورید به شما گندم فراوان خواهم داد،یعقوب گفت آیا من همانقدر از این برادرتان مطمئن باشم که از یوسف بودم، چون برادرها بارها را گشودند دیدند تمام متاعشان در میان بارهاست، آنگاه به پدر گفتند عزیز مصر بارها را به ما مجانی داده است. بهتر است با همین مال التجاره به مصر باز گردیم و برادرمان را نیز با کمال مراقبت با خود ببریم،یعقوب گفت: تا شما برای من قسم یاد نکنید که او را سالم باز گردانید محال است که به سر نوشت یوسف دچارش سازم، برادران عهد بسته و قسم یاد کردند،آنگاه یعقوب گفت : بنیامین را به شما می سپارم و خداوند وکیل وگواه می گیرم که درصورت تخلف دچار قهر او خواهید شد، سپس به پسرانش گفت: سفارش می کنم وقتی به مصر رسیدید همه از یک در وارد نشوید بلکه از درهای مختلف در آیید و بدانید به جز خداوند یکتا که فرمانروای عالم است برکسی توکل نمی کنم، وقتی برادران وارد مصر شدند، یوسف برادر خود بنیامین را مشتاقانه به حضور خواند و در برابر خود نشاند و به او گفت برادر تو یوسف که از فراقش می سوختی در کنار توست و بر آنچه برادران بر یوسف کردند اندوهگین مباش. به دستور یوسف بارها غله کنعانیان را مهیا ساختند و تشت زرین شاه را در میان بار بنیامین نهادند، سپس جارچی جار زد ای اهل غافله تشت زرین شاه گم شده است، باید بارهای شما را بگردیم ، البته هرکس خودش جام را بیاورد یک شتر غله به او جایزه می دهیم، سپس غلامی از شاه گفت: اگر نیاورد و کشف شد جریمه اش چیست؟ گفتند جریمه آنکس که جام در داخل بارش باشد آن است که او را به بندگی خواهیم گرفت که ما دزدان وستمکاران را چنین کیفر می دهیمُ عاقبت جام از بار بنیامین بیرون کشیده شدُ، برادران به یوسف گفتند : ای عزیز مصر ما را پدری پیر است لطفی نما و یک نفر از ما را به جای او نگاه دار،یوسف گفت ممکن نیست دیگری را به جای کسی که متاعمان را نزد او یافته ایم نگاه داریم که اگر چنین کنیم ستمکاریم ، چون برادران از پذیرفتن خواهشها و تلاشها خود مایوس شدند در خلوت به گناه خود در باره یوسف اعتراف کردند و بدون برادر بنیامین به کنعان باز گشتند و حقیقت را به پدرشان یعقوب در باره ظلمی که به یوسف کرده بودند گفتند ،آنگاه یعقوب از آنها روی یگردانید و از غم هجران یوسف آنقدر گریست تا نابینا شد.سپس پسرانش گفتند به خدا سوگند که تو آنقدر یوسف یوسف کنی تا از غصه فراق او خود را نابود سازس، گفت من به خداوند بزرگ غم خود گویم واز لطف بی حد و حساب خدا چیزی دانم که شما ندانید، ای فرزندان بروید به مصر و از یوسف و برادرش جویا شوید و تا از آنها خبر صحیح نیافتید باز نگردید. برادران به امر پدر به عزیز مصر وارد شدندو شرح فقر و تنگدستی و قحطی سر زمین خود را باز گفتند و دل شکستگی و نابینایی پدر را از غم هجران پسرانش اظهار نمودند آنچنان که رحم و شفقت یوسف بر انگیخته شد و پرده از راز نهان برداشت،گفت شما برادران یوسف دانستید که در دوران جهل و نادانی چه کردید، آنان گفتند آیا تو همان یوسف هستی؟ پاسخ داد آری من همان یوسفم و شما برادران من، خداوند بزرگ به رحمت بی حساب خود پس از چهل سال مارا به دیدار هم رسانید، هرکس در حوادث تقوا و صبر پیشه کند خداوند اجر او را ضایع نگرداند، آنگاه با شرمندگی پاسخ دادند به همان خداوندی که تو را بر ما برتری داد که ما مقصر و خطاکاریم و سخت پشیمان.  سپس یوسف با مهربانی گفت دیگر خجل و متاثر نباشید که من شما را بخشیدم و خداوند نیز بسیار بخشنده و مهربان است، اکنون پیراهن مرا نزد پدرم یعقوب برید تا دیدگانش باز بینا شود،آنگاه او را با تمام اهل بیت از کنعان به مصر آورید، همین که کاروان از مصر به کنعان رسید یعقوب گفت: بوی یوسف بر مشامم می رسد، پس از آنکه اطرافیان زبان ملامت گشودند ،بشیر، بشارت یوسف آورد و پیراهن او را به رخسار یعقوب افکند، آنگاه دیدگان انتظارش به وصل یوسف روشن شد.در آن وقت برادران یوسف با التماس و تضرع از یعقوب طلب بخشش کردند که در باره او خطا کردند. پدر از خوشحالی گفت به زودی از درگاه خداوند برای شما طلب آمرزش می کنم که او بسیار بخشنده و مهربان است پس از آن همگی به دیدار یوسف رفتند و پس از دیدار، خداوند بزرگ را سجده کردند و یوسف به شکرانه لطف الهی گفت: ای خداوند بزرگ تو مرا سلطنت بخشیدی و عزت دادی و علم رویا و تعبیر خوابها آموختی، تویی آفریننده زمین و آسمانها،تویی ولی نعمت و محبوب من در دنیا و آخرت، مرا به تسلیم و رضای خود بمیران و با صالحان محشورم فرما. یوسف پس از وفات پدر، با برادرانش می زیست تا آنگاه که مرگش فرا رسید و در 120 سالگی بدرود حیات گفت،او را در تابوتی سر به مهر در یکی از شاخه های نیل دفن کردند، او وصیت کرده بود که چون بنی اسرائیل از مصر به سرزمین یفاع باز گردند جسد او را نیز با خود ببرند و در آنجا دفن کنند ،بنی اسرائیل این وصیت را همواره نگه داشته بودند تا آنگاه که موسی به هنگام خروج بنی اسرائیل از مصر آن تابوت را نیز با خود برد، چون دار فانی را وداع گفت اسباط یعنی برادران و فرزندانش تحت فرمان فرعون مصر درآن سر زمین ماندند و به جند شعبه شدند و تعدادشان افزون گشت تا آنجا که کثرشان دولتمردان را بیمناک ساخت و آنها را به بردگی گرفتند.مصادر قرآن کریم سوره یوسف(12) آیه 14و 30و55وتاریخ ابن خلدون ج1 ص40.

زندگانی یعقوب

یعقوبی میگوید: اسحاق به یعقوب گفت تو پیغمبر خدایی و فرزندان تو پیغمبرانند خدایت خیر و برکت داده است. واو را فرمود تا به فدان که جایی است در شام رود. یعقوب به فدان رفت و در آنجا بر سر چاهی زنی دید که گله گوسفندی دارد ومی خواهد گوسفندان خود را آب دهد و سنگ بزرگی برسر چاه است که جز چندین مردبلندش نکنند. زن را پرسید که باشی؟ گفت منم دختر لابان و لابان خالوی یعقوب بود پس یعقوب سنگ را به غلطانیدو گوسفندان او را سیراب کرد و نزد خالوی خود رفت .لابان اورا به یعقوب داد .یعقوب گفت نامزد من راحیله خواهرش بود .لابان گفت این بزرگتر است و راحیله را نیز به تو می دهم. پس یعقوب هر دو را گرفت و اول با لیا عروسی کرد سپس خالویش دختر دیگر خود راحیله را به او داد و راحیله نازا ماند و براو دشوار آمد. سپس خدای متعال یوسف و بنیامین را بخشید.ویعقوب زلفا کنیز لیا را به زنی گرفت و از او سه فرزند متولد شدند. و کنیز راحیله را نیز گرفت و او دان را زائید.بدین ترتیب پسران یعقوب به دوازده تن رسید.پس راحیله وفات یافت و لیا زنده بود و یعقوب یوسف را از سایر فرزندان خود بیشتر دوست می داشت چرا که از همه زیباتر بود و مادرش را نیز از همه زنانش بیشتر دوست داشت . پس برادران براو حسد ورزیده باخود به صحرایش بردندو در چاهی انداختند..... و داستان آنها همان بود که خدای متعال در کتاب عزیز خود فرموده است.در سوره یوسف آیات ۳ تا ۱۰.میخوانیم که یوسف به اسارت برده شد و پس از چهل سال دوری به فضل الهی دوباره به آغوش پدر باز گشت و همه خانواده را در مصر فراهم آورد.چنانکه پدرش حدود هفده سال در آنجا اقامت نمود و قبل از آنکه مرکش فرا رسد یوسف را فرمود که در مصر دفنش نکنند .در حالیکه صد و چهل سال از عمرش گذشته بود در گذشت. هفتاد روز براو گریستند به دستور یوسف جسد او را بوسیله چند غلام مصری به فلسطین بردند و در جوار قبر ابراهیم (ع) و اسحاق به خاک سپردند.سپس همه در مصر مقیم شدند.مصادر قرآن کریم سوره یوسف آیات ۳تا۱۰ وتاریخ یعقوبی ج۱ ص ۳۰و۳۱ وتاریخ ابن خلدون ج۱ ص۳۹.

زندگانی حضرت نوح

بعد از نافرمانی فرزندان شیث و آمیزش آنان با قابیلیان نسلی نادان و کوردل به وجود آمد که رفتار های شیطانی و انحراف از پاکی و امتناع از دستورات خداوند به گمراهی و بت پرستی و اعمال زشت ادامه دادند و نوح را که برای هدایت و بیان توحید بر گزیده شده بود نهی کردند. تا آنجا که به او گفتند ما تو را سخت در گمراهی می بینیم و نوح هر چه گفت شما به خطا می روید و من رسول خدایم وحامل پیام او برای هدایت شما واز خداوند ووحی او به اموری آگاهم که شما خبر ندارید.تلاشها و اندرزهای او مثمرثمر واقع نشد و سخنان او را تکذیب کردند .وخداوند بخشنده مهربان باز هم نوح را فرمود تا قوم خود را بیم دهد و از گناهانی که مرتکب می شوند باز دارد و از عذاب الهی با خبرشان سازد. اما آنان نه تنها به راهنمائیها و فرامینش گوش ندادند بلکه او را مورد استهزاء قرار دادند.نوح پس از آنکه ۵۰۰ سال از عمر خود را وقف عبادت و دعوت از مردم نمود.خداوند به او وحی فرمود که هیکل دختر ناموسا پسر اخنوخ را بگیرد و او را از واقعه طوفان بزرگی که بر زمین خواهد فرستاد آگاه فرمود.یعقوبی گفته است:وهم او را فرمود کشتی را که خدا خود و اهلش را در آن نجات بخشید بسازد و آن را سه مرتبه(طبقه) پایین و میان وبالا قرار دهد و فرمودش که طول آن را ۳۰۰ ذراع و عرض آن را ۵۰ ذراع و ارتفاعش را ۳۰ ذراع به ذراع خود نوح گرداند. ودر اطراف آن رفها از چوب بسازد تا مرتبه پایین برای دامها و ددان و درندگان و مرتبه میان برای پرندگان و مرتبه بالا برای نوح وکسان او باشد و مرتبه بالا حوضهای آب و جایی برای خوراک بنا نهاد .نوح پانصد ساله بود که دارای فرزند شد. و چون از کار ساختن کشتی فارغ گشت فرزندان قابیل و کسانی را که از فرزندان شیث با آنها آمیخته بودند و او را در ساختن کشتی استهزا می کردند به سوار شدن در آن دعوت نمود وآنان را خبر داد که خداطوفان را بر اهل زمین خواهد فرستاد تا آنان را از گناهان پاک گرداند. پس هیچیک از آنها اجابتش نکردند. نوح گفت پروردگارا قوم مرا سخت تکذیب کردند .بار الهی بین من و قوم حکم فرما و به ما گشایشی عطا کن و مرا با مومنانی که با من همراهند از شرم قوم نجات ده.خدایا من سخت مغلوب قوم خود شده ام مرا یاری فرما .وآنگاه خشم خداوند برآن قوم نافرمان و نابکار فرود آمد.ابرها به حرکت در آمدند و باران باریدن آغاز کرد.چشمه ها جوشان شد.درهای کشتی بسته شد سپس نوح و فرزندانش جسد حضرت آدم را در طبقه بالای کشتی نهادندو پرندگان در طبقه میانی و چرندگان وددان را در طبقه پایین جا دادند.اهل قلم گفته اند: تا چهل شبانه روز مدام ار آسمان و زمین آب فرو ریخت و خورشید و ماه و زحل و عطارد در آخرین دقیقه حوت گرد آمدند آنچنان که بر بالای بلندترین کوه پانزده ذراع آب روی هم انباشته شد. سپس طوفان باز ایستاد و جایی در روی زمین نبود که آن را آب فرا نگرفته باشد. کشتی نوح زمین را در نوردید تا به مکه معظمه رسید. آنگاه هفت مرتبه برگرد خانه کعبه چرخید.لیکن اهل کتاب این باور ندارند. می گویند چون کشتی برکوه جودی که در ناحیه موصل بود فرود آمد. خدای متعال آب آسمان را فرمود تا به جای خود باز گردد و زمین را فرمود تاآب خود را فر کشد. ونوح پس از آرام گرفتن کشتی چهار ماه توقف کرد .ودر بیست وهفتم آیار بیرون آمد .پس چون نوح و کسانش به زمین آمدند شهری به نام ثمانین ساختند.وچون نوح از کشتی به در امد و استخوانهای از پوست در آمده مردم را دید بسی اندوهناک شد. بدین ترتیب کافران به آن طوفان بلا مجازات شدند. پس از آنکه نوح از کشتی خارج شد در آن رابست و کلیدش را به پسرش سام سپرد.سپس به کار کشاورزی و عمرانی و آبادانی پرداخت و باغهای میوه و تاکستانها برپا ساخت. از دیگران پسران نوح اولین کسی که راه قابیل را در پیش گرفت کنعان بود که به ابزار لهو دست زد و بساط موسیقی دایر کرد و با چنگ و طبل و بربط از شیطان پیروی کرد. کنعان دعوت پدر را برای سوار شدن به کشتی نپذیرفت.نوح او را در کام امواج و در حال غرق شدن دید به حکم عاطفت پدری به کشتی دعوتش کرد فرزند سر کش نپذیرفت و با دیگر کافران غرق شد.نوح جهان خالی از سکنه را بین فرزندانش سام و حام و یافث تقسیم کرد. سر زمین حبشه ونوبه وزنج ودیار بربحر و جزایر آن را به حام داد.سر زمین عراق و حجازوخراسان ویمن و شام و ایران شهر را به سام داد و سرزمیت ترک و سقلاب (یا صقالبه) و یاجوج و ماجوج و تا چین را به یاقث داد .نوح پس از طوفان ۳۶۰سال زنده بود و به هنگام مرک سه پسرش سام وحام و یافث و فرزندان آنها را احضار نمود و قبل از رجعت به سوی خداوند متعال آنها را به پرستش خدای یگانه و پرهیز از بدیها و ناپاکیها وصیت نمود و به سام جداگانه دستور داد به طرزی که کسی نداندجسد آدم را مخفیانه از کشتی بیرون آورد و ملکیزدق بن لمک بن سام را نیز باخود ببرد تا طبق امر الهی با جسد آدم در مکان مقدس باشد. سپس به آنها گفت خداوند فرشته ای را مامور خواهد ساخت تا شما را به میانه زمین هدایت فرماید.واین امر وصیت حضرت آدم به نسلهای بعدی تا شماست.یغقوبی گفته است:هرگاه به جائیکه فرشته به شما نشان می دهد رسیدید جسد آدم را در آن بگذار و ملکیزدق را امر کن که از آن جدا نگردد وکاری جز عبادت خدای متعال نکند و نیز بفرما که زنی نگیرد و خانه ای نسازدوخونی نریزد و جامه ای جز از پوستهای حیوانهای وحشی نپوشد و مو وناخن نگیرد و تنها بنشیندو خدا را بسیار ستایشنماید سپس نوح در روز چهار شنبه ما ایار وفات کرد. چنانچه خدای متعال فرموده است عمر او ۹۵۰ سال بود.ابن خلدون نیز گفته است: همه متفقند طوفانی که در زمان نوح و به دعای او رخ داد آبادنی را از روی زمین برانداخت و از آنان نیز که با او در کشتینشستند فرزندی نماند .پس همه مردم روی زمین از نسل او هستند و نوح پدر نسل دوم بشر است.مصادرقرآن کریم سوره اعراف آیه ۵۹وسوره نوح آیه۷وسوره نجم آیه ۵۱وسوره قمر ایه ۱۰تا۱۲تا ۱۵و تاریخ یعقوبی ج۱ ص۱۳و تاریخ ابن خلدون ج۱ ص۵.

زندگانی حضرت موسی علیه السلام

ابن خلدون نوشته است موسی پسر عمران . عمران در مصر زاده شد.عمران در سن ۸۰ سالگی صاحب موسی شد. چون موسی زاذه شد مادرش او را در تابوتی نهاد و به امواج دریا سپرد. خواهرش از دور می نگریست تا چه کسی آن تابوت را از آب می گیرد.دختر فرعون با پرستاران خود به کنار دریا آمده تابوت را دید موسی را از تابوت بیرون آورد و بر او بخشود و گفت این از عبرانیان است چه کسی دایه ای نزد ما می آورد که او را شیر بدهد؟ خواهر موسی گفت من می آورم و نزد مادر در آمد.دختر فرعون موسی را به او سپرد تا آنگاه که از شیرش باز گرفت. پس او را نزد دختر فرعون آورد و موسایش نامید و به او سپردش.داستان در تابوت گذاشتن حضرت موسی (ع) زمانی اتفاق افتاد که فرعون دستور داد.هر فرزند ذکوری که از بنی اسرائیل به دنیا آمد بکشند. چون ساحران و غیب گویان در تعبیر خوابی که فرعون دیده بود به او گفته بودند کودکی از بنی اسرائیل به دنیا خواهد آمد که پادشاهی تو را تباه خواهد ساخت و خودت نیز به دست او به قتل خواهی رسید.به همین سبب فرعون فرمان داد تا بر هر زن بار دار از بنی اسرائیل نگهبان بگمارند تا به محض اینکه فرزند ذکوری به دنیا آورد او را بکشند.یعقوبی گفته است : چون مادر موسی را درد زائیدن گرفت . قابله گفت امر تو را پوشیده می دارم. و پس از ولادت موسی به پاسبانان گفت پاره خونی بیش نبود. خدا به مادر موسی وحی کرد که تابوتی بساز سپس پسرت را در آن بگذار و شب او را ببر و در نیل مصر انداز مادر موسی چنین کرد و بادی وزید و آن را به کنار دریا انداخت.پس زن فرعون (آسیه ) تابوت را دید نزدیک رفت وآن را گرفت و چون تابوت را گشود و موسی را دید بی اختیار محبتش را در دل گرفت واز فرعون خواست که موسی را به فرزندی بگیرند.آنگاه برای او شیر دهی خواست و موسی پستان دایه ها را نگرفت تا آنکه مادرش رسید و پستانش را مکید و به خوبی رشد کرد.چنانکه در کمتر زمانی از کودکان همزاد خویش پیش رفت.یوسف بنی اسرائیل را گفته بود که شما پیوسته در شکنجه خواهید بود تا آنکه پسر پیچیده موی موسی بن عمران برسد و چون روزگار سختی بر بنی اسرائیل دراز شد نزد پیری از خود رفتند پس به آنها گفت اکنون خواهد رسید .در این سخن بودند که موسی بر سر آنها ایستاد .پیر مرد او را دید و با نشانی شناخت و نام او را پرسید.گفت موسی پرسید فرزند که ؟ گفت عمران. پس پیر مرد و دیگران بر خواستند و دست و پای موسی را بوسه دادند و شیعه موسی شدند.روزی موسی به یکی از شهرهای مصر رفت.ناگاه مردی از پیروان خود را با مردی از آن فرعون در جنگ و نزاع دید .موسی مشتی بر مرد فرعونی نواخت و او را کشت. فرعون وآل فرعون آگاه شده در پی گشتن موسی بر آمدند .موسی دانست و تنها به راه خود رفت تا به مداین رسید ومزدور شعیب پیغمبر گشت بر اینکه یکی از دو دخترش را همسر او گرداند.پس چون موسی کار مزدوری را به انجام رسانید با زنش بسوی بیت المقدس روان گشت.آنگونه که خدای متعال قصه اش در قرآن کریم آورده است. هنگامیکه موسی به راه خود می رفت آتشی را دید. پس همسر خود را گذاشت و به سوی آتش روی آورد و چون نزدیک آن رسید درختی دید که سر تا پا شعله ور است و چون باز نزدیک شد واپس رفت وترسید و سخت هراسان گشت پس خدایش بانک داد(ای موسی بیم ودار که توای از ایمن شدگان) پس موسی از ترس و هراس آسوده گشت و خدایش فرمود عصایت را بینداز. عصا را انداخت و ناگهان ماری مانند تنه درخت خرما شد. خدا فرمود تا آن را گرفت و دیگر بار عصا گردید. آنگاه خدای متعال به سوی فرعونش فرستاد و او را فرمود تا نزد فرعون رود و بعبادت خدایش بخواند.موسی گفت .خدایا بازوی مرا به برادرم هارون قوی گردان چون کسی از آنها را کشته ام می ترسم که مرا بکشند.خداوند فرمود چنان کردم خود و برادرت هارون آیات مرا همراه ببرید .زیرا وقت آن رسیده است که قوم بنی اسرائیل را از اسارت و بردگی آزاد سازم. موسی زنش(صفورا) را به خانه پدرش شعیب باز گرداندو به اتفاق برادرش هارون راهی کاخ فرعون مصر شد. موسی در حالیکه جبه ای از پشم پوشیده وریسمانی از لیف بر کمر بسته بود. پس از آنکه نگهبانان درها را گشودند وارد کاخ فرعون شد و خطاب به او گفت: منم رسول یگانه آفرینش هستی مرا نزد تو فرستاد تا ایمان آوری و بنی اسزائیل را از اسارت و بردگی آزاد سازی. در حالیکه گفته های موسی بر فرعون بسیار گران آمد گفت ؟ ای موسی اگر دلیلی برای صدق گفتار خود داری بیاور .موسی عصای خود را بیفکند .بناگاه ازدهایی پدیدار شد.همانگاه دست از جیب خود در آورد که بینندگان را آفتابی تابان پدیدار گشت .گروهی از فرعونیان گفتند این شخص جادوگر ماهر و داناست. سپس فرعونیان گفتند .موسی قصد دارد که شما را از سر زمین خود بیرون کندو اکنون در کار او چه دستور می دهی؟ وپس از مشاوره گفتند. موسی و برادرش هارون را نگه دار و اشخاصی را به شهرها بفرست تا ساحران زبر دست و دانا را به حضوذ تو فرا خوانند. فرعون این رای را پسندید و دستور داد تا ساحران را از شهرها احضار کنند.عده بسیاری از ساحران به حضور فرعون گرد آمدند و به فرعون گفتند اگر ما بر موسی غالب شویم یقینا ما را اجر و مزدی شایان خواهد بود. فرعون پاسخ داد بلی علاوه بر آن نزد من از مقربان خواهید بود .ساحران به موسی گفتند: مختاری که اول عصای خودت را بیفکنی یا آنکه ما بساط سحر خویش بیندازیم .موسی گفت اول شما یساط سحر خویش بیفکنید چون ساحران بساط خود انداختند و به جادوگری چشم خلق بستند.مردم سخت هراسان شدند.آنگاه موسی وحی رسید که عصای خود بیفکن. چون عصایش انداخت هرچه ساحران بافته بودند همه را بلعید. چنانکه به ظهور آن معجزه حق ثابت شد و اعمال ساحران همه باطل گردید.ساحران در مقابل قدرت کردگار به سجده افتادند و به خدای آفریننده جهان هستی و فرستاده او موس (ع) و برادرش هارون ایمان آوردند. فرعون در حالیکه سخت برآشفته بود خطاب به ساحران گفت چگونه پیش از دستور من به او ایمان آوردید. شما بدینگونه حیله کرده اید که مردم این شهر را از شهر بیرون کنید ولی خواهید دانست که شما را چگونه کیفر می دهم. دست و پای شما را بریده همه را بدار خواهو آویخت. گفتند ما از مرگ هراسی نداریم زیرا به سوی خدای خود باز می گردیم. کینه و انتقام تو از ما به جرم آنست که ما به آیات خدا و رسول او ایمان آورده ایم. بار خدایا به ما صبر و شکیبایی ده و ما را در حلیکه تسلیم به رضای توایم بمیران.جمعی از سران قوم به فرعون گفتن آیا موسی و قومش را رها می کنی تا در این سر زمین فساد کنند و تو و خدایان تورا رها کنند؟فرعون گفت به زودی سزای عمل آنها را می دهم پسرانشان را کشته و زنانشان را زنده گذارده و در رنج و عذاب به اسارت نگاه می دارم . ما بر آنها غالب و مقتدریم. موسی به قوم خود گفت از خدا یاری خواهید و صبر کنید زیرا ملک خداست و او به هر کس از بندگان که خواهد واگذارد. و مطمئن باشید که پیروزی عاقبت مخصوص اهل تقوا است. قوم موسی گفتند ما هم پیش از آمدن تو به رسالت و هم بعد از آن در هر دو زمان در رنج و شکنجه دشمن بوده ایم. موسی گفت غم مخورید امید است که خدا دشمن شما را هلاک گرداند و شما را در زمین جانشین او کند آنگاه در مقام امتحان بنگرد تا شما چه خواهی کرد. سپس گفت خدای من به احوال رسولیکه از جانب خود به هدایت خلق فرستاده داناتر است ومی داند که کدامیک عاقت خوش در دار عقبا خواهیم داشت و محققا بدانید که ستمکاران عالم  هرگز فلاح و رستگاری نخواهند یافت.پس از آن به خواست خداوند بلایای مانند حمله غوکها و سوسک و شپشک و ملخ و مردن دوشیزگان سپاه فرعون را فرا گرفت.آنگاه فرعون به موسی گفت اگر این بلایا را از ما دور سازی به تو ایمان می آوریم وبنی اسرائیل را به تو وا می گذاریم.خداوند عذاب و بلایا را از آنها دور ساخت. اما ایمان نیاوردند.پس به یاری خداوند موسی قوم بنی اسرائیل که تعدادشان بالغ بر ۶۰۰ هزار نفر بودند.  را به سوی رود نیل بیرون برد .آنگه فرعون با لشکریانش که بالغ بر یک ملیون بودند به تعقیب آنان پرداختند . به امر الهی دریای نیل شکافته شد و موسی (ع) با لشکرش به هدایت جبرئیل (ع)که براسب جوان و ماده ای سوار بود و در عقب سپاه حرکت می کرد به دریا زدند و فرعون نیز سوار بر اسب دراز دمی بودکه اسبش به هوای اسب ماده سیاه موسی را تعقیب می کرد لشکر فرعونیان را به دنبال خودش به داخل نیل کشاند دری از دو طرف به هم آمد و همه فرعونیان را در خود غرق ساخت در حالیکه موسی و قوم بنی اسرائیل از نیل گذشته بودند و در محل تیه در بیابان فرود آمده بودند.پس از آن قوم بنی اسرائیل برای رسیدن به سرزمین وحی موسی (ع) را تحت فشارهای شدید قرار دادند آنگاه خداوند به موسی وحی فرمودو تا چهل سال سر زمین مقدس را بر آنها حرام گردانید آنها در بیابان اقامت نمودند .تشنگی زندگی را برآنها بسیار دشوار ساخت. خداوند وحی فرمود تا موسی (ع) عصای خود را برسنگ زند موسی با عصبانیت عصای خود را بر سنگ زد دوازده چشمه جوشان روان شد.خداوند وحی فرمود یا موسی پیش از آنکه نام مرا ببری عصای خود را برسنگ زدی. تو نیز از بیابان بیرون نخواهی رفت.واو را فرمود (قبت الزمان) را در بیابان بساز و هیکل (معبد) را در آن قرار ده و تابوت سکینه (آرامش) را در هیکل بگذار و به جز هارون کسی وارد‌آن نشود. موسی (ع) امر الهی را اجرا کرد . وهارون نیز طبق وحی الهی تنها به داخل قبه می رفت و خداوند را سجده می کرد.تا آنکه ابری بر قبه خیمه زد و از آن جدا نمی شد.پس یر موسی وحی نازل شد بنی اسرائیل گاو و گوسفند سالم قربانی کنند.و قربانی از هر نوع که باشد فقط بر فرزندان هارون حلال و بر دیگران حرام است.پس از چندی که مراسم قربانی به عمل آمد. خدای عز وجل به موسی وحی فرمود که ده آیه را در دو لوح زبرجد بنویسد:من هستم یهوه خدای تو که تو را از زمین مصر از خانه بندگی بیرون آوردم.تو را به حضور من خدایان دیگر نباشند.روز سبت (شنبه) را نگاه دار و آن را تقدیس نما . پدر و مادر خود را حرمت دار تا روزهایت دراز شود .قتل مکن . زنا مکن. و بر همسایه خود شهادت دروغ مده. بر زن همسایه ات طمع مورز و به خانه همسایه ات (وبه مزرعه او) و به غلامش و گنیزش و گاوش و الاغش و به هر چه از آن همسایه تو باشد طمع مکن..... پس از آن موسی (ع) به کوه طور (سینا) رفت و تا چهل روز در آنجا تورات را نوشت.بنی اسرائیل از باز گشت او نا امید شدند و به هارون گفتند موسی رفت و باز نخواهد گشت. پس به گوساله پرستی روی آوردند. خداوند خواست نابودشان سازد ولی موسی با تضرع از پیشگاه خداوند بخشش آنان را خواستار شد آنگاه از کوه طور فرود آمد و چون بنی اسرائیل را بر گرد گوساله دید سخت غضبناک شد و مجسمه گوساله ای را که بنی اسرائیل بر گردش جمع شده ومی پرسیدند شکست و آن را سایید و چون خاک نرم کرده در آب ریخت. سپس به جوانان وفادار خود گفت از کسانی که به گوساله پرستی روی آورند هر که را توانستید بکشید سپس فرمان داد تا بنی اسرائیل را سر شماری کنند ششصد و سه هزار و پانصد و پنجاه نفر از ۲۰تا۶۰ سال نتیجه سر شماری بود. آنگاه به هر سبط فرماندهی برگماشت.خداوند چهل سال بعد از ماندن بنی اسرائیل در بیابان تیه به موسی وحی فرمود هارون را به سوی خود می برم او را برفراز کوه ببر تا فرشتگان قبضه اش نمایند.موسی او رابا پسرش (الیعازر) بر بالای کوه برد. تختی با جامه های پاکیزه مهیا بود .موسی به هارون گفت جامه ها را بپوش تا با خداوند کریم دیدار کنی.جامه ها را پوشید و بر تخت خوابید و مرد. موسی براو نماز خواند هارون ۱۲۳ سال عمر کرد وچهار پسر داشت.بعد از آن موسی (ع) یوشع بن نون احضار نمود و به او گفت برای هدایت بنی اسرائیل یه سر زمین بنی کنعان که خداوند به آنان ارث داده است تو را هادی قرار می دهم. برای اجرای این امر خداوند بزرگ را در نظر داشته باش و به فرمود های او در تورات عمل کن.سپس برای  آنان دعای برکت کرد .خداوند شریعت و احکام ووصایای موسی را کامل ساخت و در سن ۱۲۰ سالگی جان موسی را بگرفت و موسی پیش از وفات به یوشع وصیت کرده بود که بنی اسرائیل را به سر زمین مقدس ببرد تا در آنجا زیست کنند و به شریعتی که بر آنها واجب است عمل نمایند موسی را در صحرایی در زمین موآب دفن کردند و تا به امروز گور او شناخته نشده است.مصادر قرآن کریم سوره طه آیات ۳۷تا۳۹و سوره قصص آیات ۷و۱۲و۱۳و۱۴و۲۸و سوره اعراف آیات۸۵تا۹۳ و سوره هود و شعراو عنکبوت و نمل و تاریخ یعقوبی ج۱ ص ۳۴و۳۵وتاریخ ابن خلدون ج۱ ص۸۹و۹۰و منطق الطیر ص۱۶۶.