دیرستان

جزیره قشم،اداب و رسوم جزیره قشم، معرفی روستای دیرستان

دیرستان

جزیره قشم،اداب و رسوم جزیره قشم، معرفی روستای دیرستان

زندگانی یوسف(ع)

ُیوسف به پدرش گفت : در خواب دیدم که یازده ستاره و خورشید و ماه مرا سجده می کردند.یعقوب گفت :این خواب را برای برادرانت باز مگو که برتو مکر و حسادت می کنند. زیرا دشمنی شیطان برآدمیان آشکار است .اما تعبیر خواب تو چنین است که خداوند تبارک وتعالی تو را بر می گزیند و علم و تاویل خوابها می آموزد و لطف ونعمتش را نصیب تو و آل یعقوب مانند پدرانت ابراهیم و اسحاق تمام می گرداند.بدان که عبرت و حکمت در داستان یوسف و برادرانش برای اهل تفحص وتحقیق فراوان است .غافل از حسودان نبودن. تاثیر و حقیقت خواب .ترغیب نفوس به عفت و پاکدامنی.توجه به خداوند در مقابل گذشت از هوسهای نفسانی.کیفیت در مدیریت و مملکت داری.صبر ومتانت. زراعت.تجارت.سیاست مکافات عمل خوب وبد در دو عالم وظهور و حقایق پنهانی و بسیاری از حکمتهای دیگر.در این داستان بسیار جذاب و زیبا نهفته است که بهترین آن در سوره یوسف آیه ۱۴  قرآن کریم است.برادران یوسف گرد هم آمدند و گفتند :پدرچنان دلبسته یوسف است که او را از همه ما بیشتر دوست دارد.باید او را بکشیم یا به دیاری دور افکنیم. این رای مطرح شد و یکی از برادران به نام روبین یا روبیل گفت بهتراست او را به چاهی در افکنیم. وبا این پیشنهاد از کشتن او جلو گیری نمود. سپس از یعقوب خواستندتا اجازه دهد یوسف را برای بازی و گردش به صحرا برند. پدر گفت از آن ترسم که از او غفلت کنید وطعمه ددان و گرگان شود. گفتند تو ما را امین ندانی در صورتیکه ما همه  خیر خواه اوییم .زیرا ما مردان نیرو مندی هستیم . ددان و گرگان نتوانند بر او طمع کنند در غیر اینصورت تو مارا ضعیف و زیان کار دانی بدین ترتیب یعقوب موافقت کرد و آنها یوسف را با خود به صحرا بردند و قصد شوم خود اجرا نمودند و آنها برادر خود را به قعر چاه انداختند که بر سر راه کاروانان بود . سپس پیراهن یوسف را آلوده به خون کردند و نزد یعقوب بردند و گفتند: ما برای مسابقه رفته بودیم و یوسف را بر سر کالا و متاع خود گذاشته بودیم.وقتی برگشتیم گرگ او را دریده بود. یعقوب پس از زاریها و تحمل غمهای پنهانی گفت در این مصیبت بزرگ صبر جمیل پیشه کنم تا خداوند رحمان مرا یاری دهد.یوسف تا سه روز در آن چاه بود. روز چهارم کاروانی که از مداین به سوی مصر در حرکت بود در کنار آن چاه منزل کرد. مردی مالک نام به سوی چاه رفت و دلو انداخت تاآب در آورد. یوسف در میان دلو نشت. مالک احساس کرد که دلو سنگین است. بگفت امروز دلو ما گران است= یقین چیزی به جز آب انر آن است  دلو را بالا کشید. پسرکی بسیار زیبا را دید که در آن نشسته .آن صحنه را به فال نیک گرفت. سپس یوسف را به کاروانیان معرفی کرد و او را با خود به مصر برد. چندی بعد آوازه زیبائی یوسف به سمع عزیز مصر رسید که از اولاد بی بهره بود .بدین سبب او مالک و یوسف را احضار نمود .شاه مصر بابت او گزاف پرداخت و او را به زلیخا سپرد و سفارش کرد که بسیار گرامیش دارد. یوسف در آن خانه به سن رشد و کمال رسید و زیبایی خیره کننده او زلیخا را به وسوسه انداخت آنچنان که در مقابل میل نفس .مهار عقل از کف داد و با او بنای مراوده گذاشت تا روزی درها بست وبی اختیار یوسف را به خود دعوت نمود و اشاره کرد که با تمام وجود برای تو آماده ام.یوسف گفت به خدا پناه می برم که به من مقامی منزه و نیکو عنایت فرموده واو هرگز خیانت کاران و گناهکاران را رستگار نسازد و نبخشاید.آن زن را تمایل شدید در وصل به اهتمام واصرار کشاند آنچنانکه اگر لطف خداوند نگهبان یوسف نبود به میل طبیعی سر تسلیم فرود می آورد، اما او از عمل زشت روی گرداند و به جانب در شتافت،چنانکه زلیخا او را از پشت پاره کرد و در آن لحظه شوهر او سر رسید و زلیخا بلا فاصله گفت،او خیانت کار است و به من نظر داشت، یوسف جواب داد این بانو خود با من قصد مراوده داشت ، اما زلیخا با سوگند وآه و ناله گناه را به گردن او انداخت وموفق شد پادشاه را موقتا" مغبون خود سازد تا آنکه شاهدی از بستگان زلیخا به پادشاه گفت اگر پیراهن یوسف از پشت دریده شده زلیخا دروغگوست و اگر از پیش دریده شده یوسف دروغگو و گناهکار است، آنگاه برپادشاه مسلم شد که زلیخا خطا کار است و به او گفت استغفار کن که تو سخت خطا کار و گناهکاری و به یوسف گفت ای پسراز این در گذر واز دیگران پنهان دار که مصلحت چنین است،اما زنان مصر آگاه شدند و زلیخا را سر زنش کردند تا آنکه زلیخا آنان را دعوت کرد و مجلسی بیاراست و با احترام برای هر یک بالش و تکیه گاه بگسترد و به دست هریک کاردی و ترنجی داد و از یوسف خواست تا به مجلس آن زنان در آید چون یوسف وارد شد زنان دستان خویش به جای ترنج بریدند و گفتند تبارک اله که این پسر نه آدمیست بلکه فرشته بزرگ حسن و زیبائیست، آنگاه زلیخا اقرار کرد که من از روی مراوده عنان از کف بدادم و او امتانع نمود، فاش بگویم اگر از این پس هم خواهش مرا رد کند او را زندانی و خوار وذلیل نمایم ،یوسف به خداوند بزرگ پناه برد و گفت ای خداوند کریم مرا رنج زندان نیکوتر از این کار زشتی است که زنان خواستارند، پروردگارا اگر تو مکر اینان به لطف و عنایت خود،از من دور نفرمایی من مطیع جهل و شقاوت گردم، چنین شد که خداوند بزرگ دعای او را مستجاب کرد و حیله زنان را از او بگردانید، اما با آنکه به وضوح دلایل روشن و پاکدامنی و عصمت یوسف را دیدند، باز صلاح دانستند که یوسف را زندانی کنند و عاقبت او را با دو جوان دیگر از ندیمان و مخلصان شاه به زندان فرستادند.تا آنکه پس از مدتی یکی از آن دو جوان خواب دید که بر بالای سر خود طبق نانی می برد و مرغان هوا با منقار از آن می برند و می خورند، آنگاه به یوسف گفت چون از دانشمندان نیکو کاران و پاکدامنانی ما را از تعبیر این خواب آگاه کن، یوسف گفت البته که این علم را خداوند بزرگ به من آموخته است، زیرا من ،آیین اجدادم ابراهیم خلیل و اسحاق و یعقوب را برگزیده و پیروی می کنم،زیرا آنان رسالت و هدایت به توحید و ایمان به یگانگی خداوند را بر عهده داشتند و همه مردمان را به این راه دعوت کردند،اما اکثرا" گمراهی و ناسپاسی را پیشهساختند و شما نیز بدانید آنچه غیر از خداوند یگانه می پرستید اسماء به حقیقت و الفاظ بی معنی است وتنها حاکم هستی وجود یگانه آفرینش است که فرمود :جز آن پاک یکتا نپرستید که آیین گمراهان است.لیکن اکثر مردم از این حقیقت آگاه نیستند، اما تعبیر خواب شما چنین است که یکی از شما ساقی شراب شاه خواهد شد و دیگری به دار آویخته خواهد شد تا مرغان مغز سر او را بخورند. مردی که تعبیر خواب خود را شنید برای رها شدن از خطر به دروغ منکر شد، یوسف گفت در قضای الهی گریزی نیست، و به مرد دیگر گفت در نزد پادشاه مرا یاد کن، چون بی گناهم شاید مرا از زندان رها سازد،چندی بعد آن مرد از زندان آزاد شد و از لطف عزیز مصر برخوردار گشت،سپس شبی پادشاه در خواب هفت گاو  لاغر را دید که به هفت گاو فربه حمله کردند و چون سبزه خوردندشان و هفن خوشه سبز را هفت خوشه خشک نابود ساختند، پادشاه مصر از معبران خواست تا خواب او را تعبیر کنند،اما آنهاگفتند این خواب پریشان است و ما تعبیر آن ندانیم،در آن وقت رفیق یوسف که از زندان نجات پیدا کرده بود ودر محضر شاه بود به او گفت من شما را از تعبیر این خواب آگاه می سازو به شرطی که مرا نزد یوسف زندانی فرستید، به دستور شاه او نزد یوسف فرستاده شد و شرح خواب شاه را به او گفت،یوسف در تعبیر خواب گفت:گاو فربه و خوشه خشک هر دو از قحطی و خشکسالی حکایت می کنند،باید هفت سال متوالی زراعت کنید و هر خرمن را که درو کردید به اندازه مصرف خود بردارید و بقیه را در انبارها ذخیره سازید که چون این هفت سال بگذرد هفت سال قحطی پدید آید، رسول باز گشت و گفته های یوسف را به عزیز مصر گفت، شاه دستور داد هر چه زودتر او را بیاورید، اما یوسف امتناع نمود و گفت باز گرد و به شاه بگو از زنان مصری به پرسد چه شد که همه دستان خود بریدند شاه چون پیغامرا شنید همه زنان مصری را احضار کرد و از آنها در باره یوسف سوال کرد.در آن حال زلیخا که از بیگناهی او و عشق آتشین بر او بسیار غمگین و مکدر بود لب به اعتراف گشود و به جرم خود اعتراف کرد .بگفتا نیست یوسف را گناهی= منم در عشق او گم کرده راهی/ نخست او را به وصل خویش خواندم= چو کام من نداد از پیش راندم. شاه گفت یوسف را از زندان رها سازید و نزد من آرید،یوسف را آوردند،او به عزیز مصر گفت: من این مسئله را نه برای خود خواهی روشن ساختم بلکه خواستم تا شما بدانید که من هرگز در نهانی به شما خیانت نکردم و همه گان بدانند که خداوند هرگز خیانتکاران را به مکر و حیله به مقصود نمی رساند آنگاه شاه به او گفت امروز بی گناهی تو معلوم و ثابت شد که امین و صاحب منزلت هستی تو را به هر مقامی که خواهی منصوب کنم،یوسف گفت در ای صورت مرا به خزانه داری مملکت و ضبط دارایی کشور منصوب دار که من در این مقام دانا و دبیرم،سپس خواب شاه را همانگونه که به رسول او گفته بود تعبیر کرد و شاه تدبیر و چاره جویی خواست،یوسف باید به هر شهر و دیار پیک ویژه بفرستید که همه گان غیر کشاورزی کاری نکنند،و شهروندان و روستائیان همه محصولات خویش را در انبارها ذخیره کنند تا از روزگار تنگی و قحطی جان سالم بدر برند.پس از چندی که عزیز مصر پیر و ناتوان گشت،چون دانایی و هوشیاری ومدیریت کلان از او دید او را به جانشینی خود منصوب کرد و دار فانی را وداع گقت.بدین ترتیب یوسف عزیز مصر شد و برادران یوسف به جهت قحطی برای گرفتن غله و خواربار نزد او به مصر آمدند، یوسف برادرانش را شناخت اما آنها او را نشناختند، پس از آنکه بار غله آنها را بست پرسید آیا شما برادر دیگری هم داریدجواب دادند آری او در نزد پدرمان مانده است، گفت در سفر بعدی او را همراه خود بیاورید، در غیر اینصورت از من تقاضایمنکنید، برادران گفتند سعی می کنیم امر شما را اطاعت کنییم،آنگاه به خدمه اش دستور داد متاع کنعانیان را در میان بار هایشان بگذارید تا هنگامیکه به کشور خود باز گشتند بدانند که غله ها بلا عوض به آنها داده شد تا باز گردند،چون برادران باز گشتند به یعقوب گفتند ای پدر به ما غله  زیاد عطا نشده، پادشاه مصر وعده داد اگر برادر خود را همراه بیاورید به شما گندم فراوان خواهم داد،یعقوب گفت آیا من همانقدر از این برادرتان مطمئن باشم که از یوسف بودم، چون برادرها بارها را گشودند دیدند تمام متاعشان در میان بارهاست، آنگاه به پدر گفتند عزیز مصر بارها را به ما مجانی داده است. بهتر است با همین مال التجاره به مصر باز گردیم و برادرمان را نیز با کمال مراقبت با خود ببریم،یعقوب گفت: تا شما برای من قسم یاد نکنید که او را سالم باز گردانید محال است که به سر نوشت یوسف دچارش سازم، برادران عهد بسته و قسم یاد کردند،آنگاه یعقوب گفت : بنیامین را به شما می سپارم و خداوند وکیل وگواه می گیرم که درصورت تخلف دچار قهر او خواهید شد، سپس به پسرانش گفت: سفارش می کنم وقتی به مصر رسیدید همه از یک در وارد نشوید بلکه از درهای مختلف در آیید و بدانید به جز خداوند یکتا که فرمانروای عالم است برکسی توکل نمی کنم، وقتی برادران وارد مصر شدند، یوسف برادر خود بنیامین را مشتاقانه به حضور خواند و در برابر خود نشاند و به او گفت برادر تو یوسف که از فراقش می سوختی در کنار توست و بر آنچه برادران بر یوسف کردند اندوهگین مباش. به دستور یوسف بارها غله کنعانیان را مهیا ساختند و تشت زرین شاه را در میان بار بنیامین نهادند، سپس جارچی جار زد ای اهل غافله تشت زرین شاه گم شده است، باید بارهای شما را بگردیم ، البته هرکس خودش جام را بیاورد یک شتر غله به او جایزه می دهیم، سپس غلامی از شاه گفت: اگر نیاورد و کشف شد جریمه اش چیست؟ گفتند جریمه آنکس که جام در داخل بارش باشد آن است که او را به بندگی خواهیم گرفت که ما دزدان وستمکاران را چنین کیفر می دهیمُ عاقبت جام از بار بنیامین بیرون کشیده شدُ، برادران به یوسف گفتند : ای عزیز مصر ما را پدری پیر است لطفی نما و یک نفر از ما را به جای او نگاه دار،یوسف گفت ممکن نیست دیگری را به جای کسی که متاعمان را نزد او یافته ایم نگاه داریم که اگر چنین کنیم ستمکاریم ، چون برادران از پذیرفتن خواهشها و تلاشها خود مایوس شدند در خلوت به گناه خود در باره یوسف اعتراف کردند و بدون برادر بنیامین به کنعان باز گشتند و حقیقت را به پدرشان یعقوب در باره ظلمی که به یوسف کرده بودند گفتند ،آنگاه یعقوب از آنها روی یگردانید و از غم هجران یوسف آنقدر گریست تا نابینا شد.سپس پسرانش گفتند به خدا سوگند که تو آنقدر یوسف یوسف کنی تا از غصه فراق او خود را نابود سازس، گفت من به خداوند بزرگ غم خود گویم واز لطف بی حد و حساب خدا چیزی دانم که شما ندانید، ای فرزندان بروید به مصر و از یوسف و برادرش جویا شوید و تا از آنها خبر صحیح نیافتید باز نگردید. برادران به امر پدر به عزیز مصر وارد شدندو شرح فقر و تنگدستی و قحطی سر زمین خود را باز گفتند و دل شکستگی و نابینایی پدر را از غم هجران پسرانش اظهار نمودند آنچنان که رحم و شفقت یوسف بر انگیخته شد و پرده از راز نهان برداشت،گفت شما برادران یوسف دانستید که در دوران جهل و نادانی چه کردید، آنان گفتند آیا تو همان یوسف هستی؟ پاسخ داد آری من همان یوسفم و شما برادران من، خداوند بزرگ به رحمت بی حساب خود پس از چهل سال مارا به دیدار هم رسانید، هرکس در حوادث تقوا و صبر پیشه کند خداوند اجر او را ضایع نگرداند، آنگاه با شرمندگی پاسخ دادند به همان خداوندی که تو را بر ما برتری داد که ما مقصر و خطاکاریم و سخت پشیمان.  سپس یوسف با مهربانی گفت دیگر خجل و متاثر نباشید که من شما را بخشیدم و خداوند نیز بسیار بخشنده و مهربان است، اکنون پیراهن مرا نزد پدرم یعقوب برید تا دیدگانش باز بینا شود،آنگاه او را با تمام اهل بیت از کنعان به مصر آورید، همین که کاروان از مصر به کنعان رسید یعقوب گفت: بوی یوسف بر مشامم می رسد، پس از آنکه اطرافیان زبان ملامت گشودند ،بشیر، بشارت یوسف آورد و پیراهن او را به رخسار یعقوب افکند، آنگاه دیدگان انتظارش به وصل یوسف روشن شد.در آن وقت برادران یوسف با التماس و تضرع از یعقوب طلب بخشش کردند که در باره او خطا کردند. پدر از خوشحالی گفت به زودی از درگاه خداوند برای شما طلب آمرزش می کنم که او بسیار بخشنده و مهربان است پس از آن همگی به دیدار یوسف رفتند و پس از دیدار، خداوند بزرگ را سجده کردند و یوسف به شکرانه لطف الهی گفت: ای خداوند بزرگ تو مرا سلطنت بخشیدی و عزت دادی و علم رویا و تعبیر خوابها آموختی، تویی آفریننده زمین و آسمانها،تویی ولی نعمت و محبوب من در دنیا و آخرت، مرا به تسلیم و رضای خود بمیران و با صالحان محشورم فرما. یوسف پس از وفات پدر، با برادرانش می زیست تا آنگاه که مرگش فرا رسید و در 120 سالگی بدرود حیات گفت،او را در تابوتی سر به مهر در یکی از شاخه های نیل دفن کردند، او وصیت کرده بود که چون بنی اسرائیل از مصر به سرزمین یفاع باز گردند جسد او را نیز با خود ببرند و در آنجا دفن کنند ،بنی اسرائیل این وصیت را همواره نگه داشته بودند تا آنگاه که موسی به هنگام خروج بنی اسرائیل از مصر آن تابوت را نیز با خود برد، چون دار فانی را وداع گفت اسباط یعنی برادران و فرزندانش تحت فرمان فرعون مصر درآن سر زمین ماندند و به جند شعبه شدند و تعدادشان افزون گشت تا آنجا که کثرشان دولتمردان را بیمناک ساخت و آنها را به بردگی گرفتند.مصادر قرآن کریم سوره یوسف(12) آیه 14و 30و55وتاریخ ابن خلدون ج1 ص40.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد