دیرستان

جزیره قشم،اداب و رسوم جزیره قشم، معرفی روستای دیرستان

دیرستان

جزیره قشم،اداب و رسوم جزیره قشم، معرفی روستای دیرستان

زندگانی امام شافعی رهبر مذهب شافعی (رحمه الله علیه)(ق.اول)

تابستان سال یکصد و چهل و هفت هجری است که کاروان بزرگی از کنارقصبه (تباله) در سر زمین تهامه برسرراه یمن گذشته . پس از پیمودن وادی های لم یزرع حجاز بسوی سر زمین سبز و خرم شام وفلسطین رهسپار گشته است ودر طول این راه سحرگاهان و هنگام غروب در حالیکه صدای قهقه جوانان اسب سوار در فضا طنین انداز است. بازرگانان شتر سوار و سالخورده سر به جیب تفکر فرو برده و در اندیشه سود و زیان این مسافرت تجارتی مستغرق گشته اند .وافراد پیاده و انبان تهی نیز که اگثرا" خدمه کاروان واز خویشان بی بضاعت بازرگانان هستند.ودر کنار پیاده ها زن و شوهر جوانی بنام (فاطمه) و (ادریس) دیده میشوند که در میان این غوغا و سکوت وپچ پچ حرفها غالبه خاموش و در حال تفکر و گاهی نیز با همدیگر نجوا میکنند فاطمه چقدر تلخ و رنج آور است که از زادگاه خود و خویشان خویش دور میگردیم .ادریس واز اینها مهمتر از مکه و کوه حرا و ثور و از کعبه و مقام زمزم دور میشویم و شاید تا سالها سال بر نگردیم .و ناچار بودیم دار و دیار خود را پشت سر بگذاریم و رهسپار شام و فلسطین شویم زیرا در آمد ما در حجاز اینقدر ناچیز بود که زندگی بسیار ساده و قانعانه را نیز تامین نمیکرد.ادریس به فاطمه میگوید نگران نباش به خواست خدا در روستاها یا در شهرهای فلسطین کار مناسب و پر منفعتی را پیدا میکنیم و بعد از چند سال دیگر در حالیکه اندوخته کافی جهت کار بازرگانی بدست می آوریم به دیار خویش برمیگردیم ودر خیر و برکت و پیروزی و دور از سوز و گداز فقر و بی چیزی در جوار کعبه زندگی بسر می بریم .پنج سال از این نجواها گذشته و سال 152 هجری است .و کاروانی نظیر کاروان سابق اما این بار سر زمین های سبزو خرم فلسطین را پشت سر گذاشته و بسوی حجاز و مکه مکرمه در حال حرکت است و فاطمه همسر ادریس نیز در این کاروان است که بر شتر سوار و کودک دو ساله اش در جلو و توشه سفرش در خورجین و کیسه های درهم و دینار در جیب دارد ولی هاله ای از غم دور سرش را فرا گرفته و غبار افسردگی چهره اش را پوشانده است .اوبا تنها کودکی که یادگار شوهر عزیز و با وفایش بود که دو سال است متوفی گشته است و در عسقلان فلسطین بخاک سپرده شده است.و نگاه های معصومانه این کودک تمام خاطرها را در دل مادرداغدارش زنده میگرداند خاطره آن زمان که این کودک روز جمعه آخرین روز ماه رجب سال 150 هجری در قریه غزه متولد گردید .پدرش با چه شور و علاقه ای در هفتمین روز تولدش مراسم نام گذاری او را برگزار کرد.و بخاطر ابراز اخلاص و ایمان کامل به بزرگترین پیامبران خدا او را محمد نام نهاد و شاید بخاطر ابراز رعایت حال محمد بود که ادریس منزل خود را از روستای غزه به شهر عسقلان انتقال داد و مدت زیادی از تولد محمد و انتقال به عسقلان نگذشته بود که با کمال تاسف ادریس –شوهر مومن و با وفا و زحمتکش فاطمه – متوفی گردید و به سرای جاودانه شتافت و محمد و مادرش را در دیار غربت آواره و سراسیمه بجا گذاشت و فاطمه وقتی مشاهده کرد. شوهر سالم و جوانش ناگهان وفات نموده بسیار ترسید از اینکه او نیز ناگهان فوت کند و پسرش محمد براثر بی سر پرستی و بی کسی ناشناخته بماند و نسب مطلبی او نهنفته گردد و در نتیجه از سهم (ذوی القربی)محروم شود. به همین جهت وقتی محمد به سن دو سالگی رسید و آن اندازه رشد جسمی یافت که در مسافرت یک ماهه بین فلسطین و حجاز تلف نشود مادرش بخاطر جلوگیری از نهفته  شدن نسبش وی را  به حجاز وبمیان خویشانش یر میگرداند .اما جریان قضا و حکم قدر او را نه تنها بخاطرنسب بلکه برای رسیدن به (اوج حسب) نیز بمکه و به جوار کعبه بر گرداند.فاطمه محمد را به مکه برگرداند و خانه ای را در محله (بنیه) نزدیک شعب خیف- برای سکونت انتخاب نمود و پس از آنکه محمد رشد بیشتر جسمی یافت و بحد تمییز رسید مادرش او را به مکتب محله برد تا مانند برخی از همسالانش الفبا و صدا ها و علایم را بیاموزد و بتواند قرآن واحادیث و مطالب نوشته شده دیگر را بخواند و مرحله اول تحصیلات را پشت سر بگذارد. معلم مکتب محمد را پذیرفت ولی بعلت اینکه مادرش بضاعت مالی نداشت و در باره قرار داد شهریه با معلم بحثی نکرد. معلم نیز با حالتی از بی اعتنایی محمد را تحویل گرفت و او را- نه در حلقه درس- بلکه در حاشیه نشانید. و امکان استفاده او را از تدریس کمتر نمود

اماهوش و حافظه وتیز فهمی محمد به گونه ای بود که در خارج حلقه نیز بمجرد اینکه یک باردرس را می شنید کاملا" آنرا دریافت می نمود و بدرستی حفظ میکرد.وقادر به بازگو کردن آن بود. وقتی معلم از این حال آگاهی یافت وی را استادیار خود قرار داد.وقتی بخاطر ضرورتی از مکتب خارج می شد محمد را بجای خود می نشانید و همین کار استاد یاری را بعنوان شهریه برای وی بحساب می آورد.محمد در هفت سالگی علاوه بر سواد خواندن و نوشتن تمام قرآن را فرا گرفت و حفظ کرد و برای مرحله دوم تحصیلات آن زمان از مکتب خارج گردید و بمسجد رفت و در حلقه درسهای ادبیات شرکت نمود. تدریس در حلقه های مسجد کلا"مجانی بود و کسی از محمد مطالبه شهریه و حق التدریس نمیکرد.اما چون غالب مطالب درسی به یاد داشت نیازمند بود و محمد هم بضاعت خریدن کاغذ و دفتر را نداشت .ادامه تحصیلاتش درهمان آغاز به اشکال برخورد و حتی یکی از فامیل هایش باو توصیه کرد کاری را بدست آورد.ودر چنین شرایطی ادامه تحصیلاتش امکان ندارد.اما محمد بر اثرعلاقه شدید به کسب معلومات و ارتقای سطح آگاهی خود این توصیه را بکلی رد کرد.و مشکل کاغذ را نیز از این راهها حل نمود که در محیط دوایر دولتی کاغذ پاره ها و اوراقی را که فقط یک روی آن نوشته شده بودجمع آوری میکرد و همچنین در کنارشهر و محیط خرابه ها پاره سنگ های صاف و هموار و قطعات سفالین را جمع میکرد و مطالب درسی را بر روی آنها یاد داشت می نمود تا آنجا که چند خم بزرگ مملو از پاره سنگ ها و سفالین ها در گوشه منزل محمد دیده می شد و مادرش در نهایت محبت و علاقه از این خم ها-که بمنزله قفسه های کتابخانه محمد بودند- نگهداری میکرد .فاطمه مادر محمد در میان مردم مکه به ذکاوت ودرک وفراست و اطلاع دقیق از احکام دینی معروف شده بود و مخصوصا بعد از این واقعه که مادر محمد ومادر بشرمریسی همراه مردی برای ادای شهادتی بحضور قاضی شهر مکه دعوت شدند ووقتی قاضی دستور داد که بهنگام ادای شهادت آن دو زن بکلی از یکدیگر جدا و دور شوند.مادر محمد از این دستور قاضی شدیدا"انتقاد کرد وگفت طبق صریح آیه282 سوره بقره- حکمت وجود دو زن بجای یک مرد برای ادای شهادت این است که اکر یکی از آنها چیزی فراموش کرده بود دیگری بیادش بیاورد پس چکونه تو مارا ازیکدیگر جدا میکنی؟قاضی تسلیم صحبت استد لال واستنباط او شد.ودستور خود را پس گرفت.ولی فاطمه با وجود اینهمه درک و فراست و تیز فهمی باز در حل برخی از مشکلات فقهی از نهایت تیز هوشی و فراست پسرش محمد استفاده میکرد .محمد با آن تیز هوشی و فراست و هوش سرشاری که داشت در مدت سه سال تمام مواد درس ادبیات حلقه های مسجد را که شامل اشعار و امثال و اخبار حوادث گذشته عرب (ایام عرب) و تاریخ رجال و انساب و موطای حدیث بود فرا گرفت و برای ارتقای سطح آگاهی خویش و فرا گرفتن و زبان اصیل عرب بمیان قبایل صحرا نشین و بویژه قبیله (هذیل) رفت تا درسهای ادبیات را که در شهر و از روی نوشته ها خوانده بود درستی آنها را در آزمایشگاه های صحرا تجربه کند و معلومات خالص و دست اول و عاری از ناخالصی های ادبیات شهری را بدست آورد و سالهای سال در میان قبایل چادر نشین و بیشتر در میان قبیله هذیل بسر برد.ایلات و عشایر قبیله هذیل از شهر مکه زیاد دور نبودند و بیش از هر قبیله دیگری بحفظ اصالتهای قومی وویژگیهای ملی عرب پابند بودند و بهنگام حمله سپاه ابرهه در عام فیل با تمام توانایی خویش از حریم کعبه معظمه دفاع نمودند.محمد پسر ادریس تمام فصلهای سال در میان قبایل چادر نشین بسر می برد. چه به هنگام رحل اقامت  در دامنه کوهها و بالای تپه ها و چه در حال کوچ کردن از جایی به جایی دیگر به دنبال چراگاهها و گاهی زیر اشعه سوزان آفتاب و بموازات حرکت شن های روان و گاهی زیر تازیانه باد های سرد و غرش ابرهای و جرقه رعدها و ریزش بارانها و بهنگام سکون و آرامش ایلات در شبهای تابستان زیر چادرهای و در پرتو ماه و سوسوی فانوس ستارگان آسمان که مجموعه ای ازحالات و منظره ها و نوای بحث و تعبیر افراد ایل از آنها بمنزله یک فرهنگنامه ناطق و مصور ورنگی بود که صفحات زرد و سیاه آن فصول رنگارنگ آن در برابر چشمان تیز بین محمد بطور خودکار زیرو رو می شد و پشت سر یکدیگر می آمد و تعمق او را در روح ادبیات اصیل عرب و نکات دقیق آن بیشتر میکرد و علاقه او را بحفظ آثار ادبی تا اندازه افزود، که علاوه بر دیوان مفصل شعرای هذیل اشعار زهیر و امروءالقیس وجریر و دیوان شنفری را نیز حفظ نمود سطح آگاهی او از ادبیات عرب بحدی ارتقاء یافت که ادیب یر جسته چون اصمعی(م-216)محمد پسر ادریس را در زبان عربی حجت می شمرد و به تلمیذی و شاگردی او مباهات میکرد. و میگفت دیوان اشعار شاعران هذلی را نزد قریشی اهل مکه محمد پسر ادریس خواندم وتصحیح نموده ام. و همچنین میگفت اشعار شنفری را نزد آن جوان مطلبی خواندم.

محمد پسر ادریس ،پسر عباس،پسر عثمان،پسر شافع پسر سایب بود که با پیامبر خدا (ص) در عبد مناف( جد چهارم پیامبر (ص) و جد نهم محمد) بهم میرسیدند و جد چهارم (سایب) در جنگ بدر پرچمدار بنی هاشم بود،وپس از شکست قریش به اسارت سپاه اسلام در آمد و پس از دادن فدیه مسلمان شد ودر پاسخ این سوال که چرا قبل از دادن فدیه مسلمان نمی شدی؟ گفت جوانمردی را در آن دیدم که چشم داشت مسلمانان را بر آورده کرده آنگاه به جمع آنان بپیوندم، و هنگامیکه، سایب همراه عباس عم پیامبر بخدمت پیامبر آورده شد پیامبر (ص) بمنظور اظهار عنایت و دل جویی نسبت به وی فرمود:(هذا اخی وانا اخوه) =این (سایب) برادر من است و من هم برادر او هستم) و مردم میگفتند : چهره سایب به چهره پیامبر (ص) شباهت دارد و جد سوم محمد (شافع) که دوران کودکی را بسر می برد و(ابا"واما) را زمزمه میکرد دست در دست پدرش سایب زیر چادری بخدمت پیامبر (ص) رسیدند، پیامبر(ص) نگاهی به شافع کرد و فرمود :(از علایم خوشبختی فرد،این است که به  پدرش شباهت داشته باشد)بنابر توضیحات سابق، شافع جد سوم محمد یک صحابی کوچولو بوده که با واسطه پیامبر خدا(ص) شباهت داشته و پیامبر (ص) صریحا او را سعادتمند خوانده است و بهمین جهت محمد در بین آباء واجدادش خود را تنها به (شافع) منسوب نموده، و شهرتش را (شافعی) قرار داده است. محمد شافعی با توجه به خاطره های شوق انگیز این نسب رفیع قبای تدریس و افتای شهری را بر قامت همت خویش کوتاه میدید ،و برای نیل به پایه (اجتهادمفید) که مقام بالاتری است به تلاش و تکاپو افتاد، وچون نیل به پایه نامبرده در مکه میسر نمی شد، تصمیم گرفت با وجود فقر و بی بضاعتی و نداشتن وسایل مسافرت را سفر به دیار غربت را پیش گیرد، سفر به کجا، سفر به مدینه و تلمذ در محضر امام مالک رهبر مکتب اهل حدیث، و سفر به کوفه و بغداد و استفاده از اصحاب امام ابو حنیفه رهبر مکتب اهل رای، وسفر به شمال عراق و منطقه شام و کسب فیض از اصحاب اوزاعی و اینک محمد شافعی در حالیکه موطا را در سینه و نامه استادش مسلم بن خالد و توصیه نامه فرماندار مکه را در جیب و اندک توشه سفرش را در دست دارد، در راه مکه بمدینه ، از مادرش خداحافظی کرد، و ام القری و دار و دیار ونگاه های تاثر بار مادرش را که تا زمانی بدرقه راه او  بود، پشت سر گذاشته ،ودر اثنای حرکت، در حالیکه،عرض و طول و پهنه این کشورها و نتایج حاصله از این مسافرت پر مشقت را در ذهن خویش مجسم کرده این دو بیت را زیر لب زمزمه میکند(من عرض وطول کشورهایی را می پیمایم یا به هدف خودمیرسم یا در دیار غربت می میرم واگر(دراین راه جانم تلف گردد، زهی سعادت و اگر سالم ماند دیری نمی پاید که بر میگردم) شافعی پس از ساعتها پیاده روی،وبعد از آنکه چندین تپه وگردنه و دشت را پشت سر گذاشت، نزدیک ظهر به قافله ای رسید که در محل تلاقی یک جاده فرعی با جاده اصلی مدینه،اتراق کرده بود، شافعی به اهل کاروان سلام کرد و آنها جواب سلام و تعارف معمول را (اهلاوسهلا ،مرحباو...) با او تبادل نمودند، ووقتی برای صرف ناهار به او تعارف کردند، بدون معطلی و خود داری برسر سفره آمد و غذا رابا آنها تناول کرد و آبی آشامید وسپاس خدا را بجا آورد، رئیس قافله که بازرگان زنده دل و پر فراستی بود خطاب به شافعی گفت:تو اهل شهر مکه و قریشی نیز هستی ؟ شافعی گفت بلی اما به من بگو با چه علایم و قراینی موطن و نسب مرا حدس زدی؟ بازرگان گفت : از رنگ و لباست فهمیدم  شهر نشینی و اهل مکه هستی ، زیرا قریشی ها از بس که خود بسیار بخشنده و اهل عطا و سخا هستند و زیاد مردم را بر سفره خود می بینند، حضور برسفره دیگران را یک امر عادی میدانند، واز قبول دعوت دیگران ابایی ندارند. شافعی متقابلا از بازرگان پرسید، شما اهل کجایید وبه کجا میروید؟ بازرگان گفت: اهل مدینه شهر پیامبر خدا(ص) و از سفر تجارتی به شهر خویش بر میگردیم شافعی پرسید آیا در مدینه عالم بزرگواری وجود دارد که احکام دین اسلام را مستقیما از آیه های قرآن و احادیث پیامبر استنباط نماید (یعنی مجتهد مطلق باشد) بازرگان گفت: بلی خانواده بنی اصبح ، مالک بن انس(رضی الله عنه) شافعی با صدایی که شور و علاقه از او فر میریخت گفت (ای کاش بحضور مالک بن انس میرسیدم ای کاش این آرزویم برآورده می شد)بازرگان گفت(نگران مباش (انشاءالله )باین آرزویت میرسی، این شتر خاکستری رنگ را ببین که از تمام شترهای کاروان رامتر و خوش مهارتر است، تا به مدینه میرسیم ترا براین شتر سوار میکنیم و ما هشت نفر در مصاحبت تو خواهیم بود، و با تمان امکانات خویش از تو پذیرایی بعمل می آوریم. شافعی برشتر خاکستری رنگ سوار گردید، وکاروان حرکت کرد ، وبا پیمودن یک راه دور و دراز و مار پیچی در دل صحرا فرو رفت، هوا بشدت داغ و زمین را سوزان وتفته کرده و ملخ های متراکم صحرا را بحالت رقص و جهش در آورده بود، اشعه سوزان آفتاب مانند سوزنهای  داغ از کلاه و عمامه و رداها به پوست سر وبدن نفوذ میکرد ووقتی پاسی از شب گذشت در کنار جاده اتراق کرده و فردا در صبح زود حرکت خود را آغاز نموده و بسوی شهر پیامبرخدا(ص) می شتافت،و شافعی درمدت این مسافرت به دو کار مهم سر گرم بود. یکی مطالعه  صفحه هایی طلایی و سیاه و رنگی ومصور کتاب تکوینی و دیگر تلاوت آیه های کتاب تدوینی الهی (قرآن) که همه را حفظ داشت، و شافعی از هماهنگی و مطابقت رموز این دو کتاب بحدی شاد و شیفته بود،که تا دست قدرت الهی یک صفحه از کتاب تکوینی را ورق میزد او کتاب تدوینی (قرآن) را یک مرتبه تلاوت میکرد بطوریکه در مدت هشت روز و هشت شب شانزده مرتبه قرآن را ختم نمود.عصر روز هشتم قافله به تپه ای مشرف بر شهر مدینه رسید. ناگهان دور نمای سبز و خرم باغهای اطراف مدینه ظاهر کردید، که بصورت پارچه ای از حریر سبز بر روی زمین گسترده و شهر در وسط آن قرار گرفته بود،شافعی از مشاهده دور نمای مدینه، شوروحال شگفتی پیدا کرد، ضربان قلبش تندتر و دلش در حال تکان خوردن و حرکت بسوی شهر بود،وآرزو میکرد پروبالی را پیدا کند و از بالای شتر در یک لحظه خود را به شهر و بمسجد پیامبر و به مزار رسول الله برساند ودر شور و ارادت واخلاص او غرق شود، واین شهر مقدس را اینکونه در نظر خود مجسم نمود: اینجا مدینه است شهر پیامبر خدا (ص) که در زمان جاهلیت ، نامش یثرب و پس از هجرت پیامبر (ص) از مکه به این شهر مردمانش بمنظور گرامیداشت هجرت پیامبر این شهر را مدینه الرسول و شهر پیامبر نامیدند و بخش عظیمی از سوره ها و آیه های قرآن کریم در همین شهر برپیامبر ( ص) نازل گردید، وبه همین مناسبت آن ها را مدنی می نامند، پیامبر تمام کارهای تشکیلاتی ،مربوط به تبلیغ و نشروگسترش قرآن و دفاع از موجودیت اسلام و مسلمین را در این شهر انجام داد وروزیکه باین شهر هجرت کرد قریب پانصد نفر مسلمان،وروزی که دراین شهر رحلت نمود یکصد و چهارده هزار نفر مسلمان زیر پرچم اسلام در آمده بود و دومین جانشین (فاروق اعظم) نیز همین شهر را مرکز فرماندهی و ستاد عملیات جنگهای رهایی بخش اسلام قرار داد و امپراتورهای بزرگ را به زانو در آورد و قرآن را بر دو قاره عظیم آسیا و آفریقا حاکم نمود و امروز مدینه مزار رسول الله (ص) و شهراحادیث پیامبر خداست، زیرا اکثر اصحاب پیامبر (ص) در این شهر زندگی کردند،و پیامبر (ص) بعد از مراجعت از حنین دوازده هزار صحابی را در این شهر مستقر نمود و پس از رحلت پیامبر (ص)تنخا دو هزار نفر از آنها در نقاط دیگر پراکنده شدند و بقیه تا آخرین لحظات زندگی در این شهر ماندند و چون بیشترین شنوندگان و راویان احادیث پیامبر (ص) در این شهر تجمع کرده و اهل این شهر از قدیم تا حال آگاهترین مردم به احادیث هستند،بنابر این شهر مدینه مرکز (مکتب اهل حدیث) و امام مالک رهبر این مکتب،نخستین کتاب حدیث را بنام (موطا)ت تالیف نموده و منصور خلیفه عباسی به امام مالک پیشنهاد کرد که با اجازه او تمام مسلمانان جهان اسلام را برای عمل بروفق این کتاب ملزم و مجبور سازد ولی امام مالک این پیشنهاد را شدیدا" رد کرد و گفت دانشمندان دیگر نیز اهل روایت و نظر و استنباط میباشند و مردم را در پیروی از علما باید آزاد و مختار نمود. شافعی در این فکر و تصورها بود که قافله به شهر مدینه رسید، وپساز پیمودن پیچ و خم چندین کوچه وارد میدان وسیع (المناخه) گردید ،این میدان بمنزله ترمینال ورود و خروج کاروانهای شهر مدینه است، وتمام کاروانها شتر که از خارج شهر می آیند یا به خارج میروند باین میدان وارد گشته و مسافران در اینجا جمع یا پراکنده میشوند، ودر غالب ساعات شب وروز غوغای ورود وخروج کاروانها و هلهله استقبال کنندگان و فریاد و فغان بدرقه کنندگان آمیخته با نعره شتران نر وحب حب شتران مست در فضای این میدان طنین انداز است.پس از ورود کاروان به میدان (المناخه) شافعی از شترش پیاده گردید و بعد از ابراز تشکر از همسفرانش و خداحافظی و الوداع با آنها از میدان خارج و قبل از هرکاری بسوی مسجد پیامبر و آرامگاه رسول الله (ص) شتافت، و پس از انجام دادن نماز عصر در کنار آرامگاه و مرقد رسول الله (ص) حاضر گردید وپس از سلام و تقدیم صلوات ودرودها، با شور و اشتیاق فراوان به دعا و مناجات وراز ونیاز با خدا مشغول شد و آیه های مربوط به بزرگواری پیامبر خدا بویژه آیه( ان الله وملائکته یصلون علی النبی یا ایها الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما) را مرتب تکرار می نمود ، خدایا اینجا آرامگاه همان نبی و بزرگترین پیامبران تو است پیامبری که خدا و فرشتگان بطور مدام بر او درود میفرستند،و تمام مومنان در همه زمانها و مکانها مامور به فرستادن درود و صلوات براو میباشند،این آرامگاه محمد رسول الله است که طول زمان و عرض تاریخ و عمق همه افکار واندیشه ها گنجایش عظمت او را ندارند،عظمت آن پیامبری که هر شب و روز پنج مرتبه نوای نام او بعد از نام آفریدگار عالم در فضای چند قاره جهان طنین انداز میگردد(اشهد ان لااله الاالله ،اشهد ان محمدا"رسول الله)پیامبری که اعتقاد به پیامبری او همچون اعتقاد به یگانگی خدا و اطاعت از دستورات او همچون اطاعت از فرامین الهی بر تمام جوتمع بشری ،واجب است وآن پیامبری که نه در دوران طفولیت و جوامع بشری بلکه در عصر رشد و تکامل  جوامع انسانی، ونه برای یک ملت و یک زمان و یک مکان،بلکه برای تمام ملتها در تمام زمانها و کل مکانها، شافعی پس از ادای نماز در مسجد و دعا ومناجات بر مرقد مطهر رسو الله(ص) از مسجد خارج گردید و خود را به منزل فرماندار شهر مدینه رسانید و توصیه نامه فرماندار مکه را باو تسلیم نمود فرماندار مدینه وقتی نامه را خواند رنگش پرید و رعب و هراس گلویش را فشرد و پس از کمی توقف خطاب به شافعی گفت: اگر از مدینه با پای پیاده و با پای برهنه به مکه بروم بر من آسان تر است از اینکه برای حاجتی به نزد مالک بن انس بروم، و تنها زمانی ضعف و زبونی را در وجود خود احساس میکنم که بر در مالک بن انس می ایستم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد